جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تشنه‏ای در بیابان

زمان مطالعه: 3 دقیقه

هوا به شدت گرم شد. صحرای سوزان حجاز، زیر تابش آفتاب، بوی تفتیدگی می‏داد. همه جا خشک و داغ بود.

مرد بیچاره از قافله عقب مانده و راه را گم کرده است.

او انسانی شایسته و از شیعیان پاکدلی است که دیارش را به قصد انجام حج، پشت سر گذاشته و آهنگ مکه نموده است. اما میان بیابان ماند و سرگردان شد. از بس این طرف و آن طرف دوید، خسته شد و از پای افتاد. از بس این و آن سو نگاه کرد و به امید نجات، به هر جانب چشم دوخت دیدگانش بی رمق شد و از کار افتاد.

زبانش از تشنگی خشک گردید. جگرش از عطش می‏سوخت. جز حرارت خورشید، بیابان بی رحم، فرسودگی شدید، چیزی نمی‏دید و غیر از رنج طاقت فرسا، زانوهای لرزان، چشم‏های بی فروغ، دهان

خشک و قلبی ناامید، چیزی در خود نمی‏یافت.

فقط عطش را می‏دید که هر لحظه بیشتر می‏شد تا او را از پای درآورد و مرگ را می‏یافت که دهان باز کرده بود تا وی را ببلعد.

سرانجام زار و بی رمق بر زمین افتاد و در آستانه‏ی نابودی قرار گرفت. پلکهایش روی هم نشست و می‏رفت تا با آخرین نفس، روحش از تن پرواز کند و جان به جان آفرین تسلیم نماید.

در همین لحظه‏ی حساس، صدای شیهه‏ی اسبی در فضای ساکت صحرا طنین انداخت و گوش‏های او را نوازش داد.

قلبش تکانی خورد و به هیجان آمد، دیدگانش فروغ تازه‏یی یافت و به آرامی باز شد. وقتی نگاه کرد، چشمش به جوانی افتاد با چهره‏ئی جذاب و دلربا و عطری خوشبو و دلپذیر که بر اسبی خاکستری رنگ نشسته و از رخسار تابناک و عطر وجودش، عظمت و شکوه وصف ناپذیری جلوه‏گر شده است.

او که بود؟ در این بیابان خشک و سوزان چه می‏کرد؟! از کجا پیدا شد و چه منظوری داشت؟!

آیا برای نجات این مرد آمده بود؟ آیا می‏خواست این انسان درمانده و راه گم کرده را از مرگ برهاند و به قافله برساند؟

دنباله‏ی این داستان را از زبان خود آن مرد بشنوید:

جوان اسب سوار جلو آمد. آب گوارایی به کامم ریخت که از برف، خنک‏تر و از عسل، شیرین‏تر می‏نمود. او مرا از مرگ حتمی

نجات داد.

پرسیدم: سرورم، شما کیستید که نسبت به من چنین لطفی نموده و مورد احسان و محبتم قرار داده‏اید؟

فرمود: من حجت خدا بر بندگانش هستم، من بقیة الله در زمینش هستم. من همان موعودی هستم که زمین را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین، پسر امیر مومنان علی بن ابی طالب علیهم السلام هستم.

سپس به من فرمان داد و گفت: چشم‏هایت را ببند.

من به امر آن حضرت دیدگانم را فرو بستم. هنوز لحظه‏ای نگذشته بود که دستور داد: چشم‏هایت را باز کن.

من بی درنگ دیدگانم را گشودم. وقتی نگاه کردم ناگهان خود را جلوی قافله یافتم و دیدم پیشاپیش کاروان قرار دارم، اما همینکه روی از قافله برگرداندم تا امام زمان حضرت بقیة الله علیه السلام را بنگرم، متوجه شدم غایب گردیده و از نظرم ناپدید شده است. درودهای خدا بر او.

این ماجرا در کتاب «کفایة المهتدی»، از کتاب «غیبت» حسن بن حمزه‏ی علوی که از دانشمندان نامدار شیعه و بزرگان فقه و حدیث در

قرن چهارم هجری است گزارش شده و در کتاب «النجم الثاقب»، ثبت گردیده است.

گرچه لبه‏ی تیز سخن در این گفتار، پیرامون معرفت و شناخت قرار گرفت و بر محور عقیده و باور چرخید، اما این نکته شایان توجه است که اعتقاد، جدای از عمل نیست و معرفت، خواه ناخواه بر اندیشه و رفتار آدمی تاثیر فراوان می‏نهد.

به دیگر بیان، شناختن پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، به عنوان پیشوایان برگزیده‏ی الهی و صاحبان دانش و توانائی آسمانی، علاوه بر آنکه خود، هدف است و موضوعیت دارد، راه تربیت و تزکیه هم هست و طریق نیل به افکار و اعمال شایسته نیز می‏باشد. یعنی همین اعتقاد، خود از تکالیف قلبی و واجبات قطعی است که کلید رستگاری آخرت و رهائی نهائی از دوزخ بوده، بدون باور داشتن امامت و مقام ولایت آنان، بهشت بر هیچکس گشوده نمی‏شود و هیچ یک از منکرینشان از خشم خدا و عذاب جهنم ایمن نمی‏ماند، و در عین حال که خود، تکلیف مستقل قلبی است، زمینه‏ساز حرکت در جهت پرورش صفات انسانی و کمالات روحی بوده و عامل بازدارنده از گناهان و زشتی‏ها نیز می‏باشد.

بنابراین معرفت به امام زمان علیه السلام و اعتقاد به علم و قدرت وهبی و مقام ولایت او، هم باور حقی محسوب می‏شود که رمز خوشبختی جاودان است، هم آثار روانی و عملی دارد که خودسازی‏

معنوی و پاکی روح می‏آورد.

اکنون برای آنکه فقط کلی گوئی نشده باشد و پاره‏ای از موارد به طور مشخص بیان شود، برخی از ثمرات اخلاقی و عملی این عقیده خاطرنشان می‏گردد.