زمان مطالعه: < 1 دقیقه
در دل و جان من چو جا دارى
روى از من نهان چرا دارى
آن که دل در تو بسته پیوسته
تا به کى از خودت جدا دارى
همه شب بر در تو مىنالم
تو نگوئى چه مدعا دارى
ناامیدم نکن ز خود جانا
به امیدى که از خدا دارى
آشنائى به جز تو نیست مرا
تو به جز من بس آشنا دارى
چون توئى اصل خرمى و طرب
در غم و محنتم چرا دارى
مس خود مىزنم به اکسیرت
که تو از حسن کیمیا دارى
سوخت جانم از آتش دورى
بىدلى را چنین روا دارى
دشمنان را به عیش خرم و شاد
دوست را در غم و بلا دارى
هرچه او با تو مىکند نیکوست
فیض آخر جز او که را دارى؟