جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دلباخته‏ای در باران

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

عبدالله بن عطا که از اهالی مکه بود، گوید:

من در مکه سکونت داشتم و حضرت باقر علیه السلام در مدینه می‏زیستند. چندی بود که دلتنگ دیدار امام شده و سخت مشتاق زیارتش. تا آنکه به شوق ملاقات وی، عازم سفر گردیدم و از مکه رهسپار مدینه شدم.

شب در راه، دچار طوفان گشتم. هوا به شدت سرد شد. آسمان می‏غرید و باران تندی می‏بارید. اما من که دلباخته‏ی دیدار امام بودم، بدون وقفه تاختم و بی صبرانه در انتظار لقایش رکاب زدم.

بالاخره مسافت بین مکه و مدینه را پیمودم و نیمه شب در میان باد و باران، وارد شهر شدم. چند کوچه را پشت سر گذاشتم و یکسره به طرف سرای امام رفتم.

درست نصف شب بود که به خانه‏ی پیشوای محبوبم رسیدم. اما چون بی موقع بود، از کوبیدن در، خودداری نمودم و با خود گفتم این وقت شب، در نمی‏زنم و همین جا می‏مانم تا صبح شود.

در این اندیشه بودم که صدای حضرت را از درون منزل شنیدم. او

نام مرا برد و به خدمتگزارش بانگ زد: در را برای ابن عطا باز کن که امشب گرفتار سرما شده و به زحمت افتاده است.

بی درنگ، کنیزکی پشت درآمد. در را گشود. من وارد شدم و به حضور امام شرفیاب گردیدم.