عبدالله بن عطا که از اهالی مکه بود، گوید:
من در مکه سکونت داشتم و حضرت باقر علیه السلام در مدینه میزیستند. چندی بود که دلتنگ دیدار امام شده و سخت مشتاق زیارتش. تا آنکه به شوق ملاقات وی، عازم سفر گردیدم و از مکه رهسپار مدینه شدم.
شب در راه، دچار طوفان گشتم. هوا به شدت سرد شد. آسمان میغرید و باران تندی میبارید. اما من که دلباختهی دیدار امام بودم، بدون وقفه تاختم و بی صبرانه در انتظار لقایش رکاب زدم.
بالاخره مسافت بین مکه و مدینه را پیمودم و نیمه شب در میان باد و باران، وارد شهر شدم. چند کوچه را پشت سر گذاشتم و یکسره به طرف سرای امام رفتم.
درست نصف شب بود که به خانهی پیشوای محبوبم رسیدم. اما چون بی موقع بود، از کوبیدن در، خودداری نمودم و با خود گفتم این وقت شب، در نمیزنم و همین جا میمانم تا صبح شود.
در این اندیشه بودم که صدای حضرت را از درون منزل شنیدم. او
نام مرا برد و به خدمتگزارش بانگ زد: در را برای ابن عطا باز کن که امشب گرفتار سرما شده و به زحمت افتاده است.
بی درنگ، کنیزکی پشت درآمد. در را گشود. من وارد شدم و به حضور امام شرفیاب گردیدم.