بسم اللّه الرحمن الرحیم
[غزل 1]
الا یا ایّها المَهدى مدامَ الوَصل ناوِلها
که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد
ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابید بر دلهاى مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها
دل بىبهره از مهرت حقیقت را کجا یابد
حق از آئینه رویت تجلى کرد بر دلها
به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبان را
ز تقوى داد زاد ره، ز طاعت بست محملها
به حق سجاده تزیین کن مهل محراب و منبر را
که دیوان فلک صورت از آن سازند محفلها
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هائل
ز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى کویت به سر مىآمدم سویت
خوشا گر بودمى آگه ز راه و رسم منزلها
چو بینى حجت حق را به پایش جانفشان اى فیض
«مَتى ما تَلقِ مَن تَهوى، دَعِ الدُّنیا وَ أهمِلها»
[غزل 2]
اگر آن شاه دین پرور نوازد خاطر ما را
به تشریف قدومش خوش برافشانیم جانها را
ز مهر ناتمام ما جناب اوست مستغنى
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زیبا را
من از آن نور روز افزون که مهدى داشت دانستم
که مدتها شود غائب، نتابد رایگان ما را
حدیث از شوق آن شه گوى و سرّ غیبتش کم جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
به یک غارت که آوردند خیل لشکر شوقش
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
برون از بهر نظم دین که در پاى تو افشاند
زمین درهاى دریا را، فلک عقد ثریا را
ز قول اهل دعوى تلخکامم فیض کى باشد
که مهدى در حدیث آرد لب لعل شکر خوارا
[غزل 3]
اى فروغ شرع و دین از روى رخشان شما
آبروى طاعت از مهر محبان شما
عزم دیدار تو دارد، جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید، چیست فرمان شما؟
خاک شد سرها بسى در انتظار مقدمت
اندرین ره کشته بسیارند قربان شما
اى شهنشاه بلند اختر خدا را همتى
تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما
اى شفیع عاصیان وى دستگیر مذنبان
در قیامت دست عجز ما و دامان شما
با صبا همراه بفرست از پیامت، شمهاى
بو که بوئى بشنوم(1) از علم و عرفان شما
کى دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
گوش جان ما و الفاظ دُر افشان شما
کس به دور غیبتت طرفى نبست از علم و فضل
به که نفروشند دانائى به نادان شما!
اى صبا با همنشینان امام ما بگو
کى(2) سر حق ناشناسان گوى چوگان شما
گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست
بنده شاه شمائیم و ثناخوان شما
کار فیض از دست رفت آن شاه را آگه کنید
زینهار اى محرمان جان من و جان شما
مىکنم از دل دعائى بشنو و آمین بگو:
روزى ما باد یا رب عیش دوران شما
[غزل 4]
یا رب که کارها همه گردد به کام ما
نور حضور خویش فروزد امام ما
ما باده محبت او نوش کردهایم
اى بىخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اى باد اگر به کوى امام زمان رسى
زینهار عرضه دار به پیشش پیام ما
گو همتى بدار که مخمور فرقتیم
شاید برآید از مى وصل تو کام ما
از اشک در ره تو فشانیم دانهها
باشد که مرغ وصل کند میل دام ما
فیضت ز هر چهار طرف مىکند سلام
پیکى کجاست تا برساند سلام ما
[غزل 5]
به ملازمان مهدى که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهى ز نظر مران گدا را
ز فریب دیو مردم، به جناب او پناهم
مگر آن شهاب ثاقب نظرى کند سها را
چو(3) قیامتى دهد رو که به دوستان نمائى
برکات مصطفى را، حرکات مرتضى را
تو بدان شمائل و خو که ز جد خویش دارى
به جهان در افکنى شور، چو کنى حدیث ما را
دل دشمنان بسوزى چو عذار برفروزى
تن دوستان سراسر، همه جان شود خدا را(4)
چه شود اگر نسیمى ز در تو بوى آرد
به پیام آشنائى بنوازد آشنا را
به خدا اگر به فیضت اثرى رسد ز فیضت
گذرد ز آسمانها بدرد حجابها را
[غزل 6]
صبا به لطف بگو ختم آل طاها را
که فرقت تو بزارى بسوخت دلها را
قرار خاطر ما هم تو مىتوانى شد
که سر به کوه و بیابان تو دادهاى ما را
برون خرام ز مغرب که تیره شد آفاق
ز رسم خویش بگردان طلوع بیضا را
بیا بیا که حضور تو مرده زنده کند
ز آسمان به زمین آورد مسیحا را
نماند صبر و سکون بعد از این به هیچ دلى
به وصل گل برسان بلبلان شیدا را
خوش آن زمان که به نور تو راه حق سپریم
طریق و منزل و مقصد یکى شود ما را
نهد به پاى تو سر فیض و جان کند تسلیم
گذشت قطره ز مستى چو دید دریا را
[غزل 7]
مژده آمدنت داد صبا دوران را
رونق عهد شبابست دگر ایمان را
اى صبا گر به مقیمان درش بازرسى
برسان بندگى و خدمت مشتاقان را
گر به منزلگه آن نایب حق ره یابم
خاکروب در آن خانه کنم مژگان را
رفعت پایه ما خدمت اهل البیت است
نیست حاجت که بر افلاک کشیم ایوان را
بنده آل نبى باش که در کشتى آل
هست خاکى که به آبى نخرد طوفان را
ترسم آن خیره که بر شیعه او مىخندد
در سر کار تشیع کند آخر جان را
ماه کنعانى من! مسند مصر آن تو شد
وقت آنست که بدرود کنى زندان را
یک نظر دیدن رویت ز خدا خواهد فیض
در سرش آن که به پاى تو فشاند جان را
[غزل 8]
دل مىرود ز دستم صاحب زمان(5) خدا را
بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را
اى کشتى ولایت، از غرق ده نجاتم
باشد که باز بینم، دیدار آشنا را
اى صاحب هدایت، شکرانه ولایت
از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را
مست شراب شوقت، این نغمه مىسراید:
هات الصبوح حیّوا، یا ایها السکارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
یک لحظه خدمت تو، بهتر ز ملک دارا
آنکو شناخت قدرت، هرگز نگشت محتاج
این کیمیاى مهرت، سلطان کند گدا را
آئینه سکندر، کى چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را
در کوى حضرت تو، فیض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را(6)
[غزل 9]
کجا رسم من مسکین بدان جناب کجا
وصال بحر(7) کجا گمره تراب کجا
در انتظار قدومت بجا نرسید دلم (کذا)
کجاست وعده وصلى از آن جناب کجا
گهى قرار دهم آن که بینمت در خواب
قرار چیست، صبورى کدام و خواب کجا
بمان بمان دو سه روزى مگر به کام رسى
کجا همى روى اى جان بدین شتاب کجا
بیا بیا که کتاب خداست بى تو غریب
کجاست دانش بىدانشان، کتاب کجا
چه نسبت است به علم تو دانش کس را
چراغ مژده کجا، قرص آفتاب کجا
ز علم خویش چراغى فرست تا بینم
ره خطاست کدام و ره صواب کجا
چو کحل دیده ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
به هرزه از پى او هر طرف چو پوئى فیض
صلاح کار کجا و من خراب کجا(8)
[غزل 10]
مژده وصل آن رفیع جناب
آمد از نزد حق به نص کتاب
مىوزد از درش نسیم بهشت
بوى رحمان از این نفس دریاب
اینک اینک رسید وقت لقا
السرور، السرور، یا احباب
هاتف غیبم این پیام آورد
کابشروا بالقدوم یا اصحاب
قد دنا محضرى بحضرتکم
هین برون آمدیم از جلباب
وقت آن شد که وصل ما گردد
مرهم زخم سینههاى کباب
العجل، العجل، بلاء مهل
الحضور، الحضور، هان بشتاب
بسته شد باب فیض بر رخ فیض
افتتح یا مفتّح الابواب
[غزل 11]
اى شاهد قدسى بگشا بند نقابت
اى مهدى هادى بنما ره به جنابت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کان بقعه کدامست که شد منزل خوابت
باید که شود صرف اسیران فراقت
اندیشه آمرزش و تدبیر ثوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدى
پیداست اماما که بلند است جنابت
خواهم که ببازد سر خود در قدمت فیض
تا باز چه اندیشه کند رأى صوابت
جانها به کف و منتظر وعده دیدار
اى شاهد قدسى بگشا بند نقابت(9)
[غزل 12]
در دل ز حق تعالى، شکریست بىنهایت
کو در کتاب خود کرد، در شأن تو حکایت
در وعده وصالت، نستخلفنّهم گفت
جان گر فشانم ارزد، این لطف و این عنایت
روزى که حق جدت، اشرار غصب کردند
کرد این خطاى منکر، در آل او سرایت
کس تشنه شما را، دیگر نداد آبى
گفتى ولى شناسان، رفتند از آن ولایت
از شور کربلا شد، دلها کباب کانجا
سرها بریده بینى، بىجرم و بىجنایت
هرچند فکر کردم، جز وحشتم نیفزود
زنهار از این حکایت، فریاد از این روایت
شد در شب خفایت، راه مراد من گم
از گوشهاى برون آى، اى کوکب هدایت
گر تو کنى عذابم، رو از تو برنتابم
جور از حبیب خوشتر، کز مدعى رعایت
مهر امام باید، ورنه چه سود اى فیض
قرآن به سبعه خواندن در چارده روایت؟!
[غزل 13]
منم که مهر نبى(10) و ولى پناه من است
دعاى نایب حق ورد صبحگاه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد اللّه
گداى خاک ره(11) دوست پادشاه من است
ز وصل او نشکیبم گرم به تیغ زنند
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
به حال من نظرى مىکن اى امام زمان
که التفات تو کفاره گناه من است
مرا زدنیى و عقبى غرض وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
بر آستان شما رو(12) نهادهام زان روى
فرا ز مسند خورشید تکیهگاه من است
ز موجهاى حوادث مرا چه باک اى فیض
چو مهر حیدر و اولاد او پناه من است
وگرنه(13) ذکر حقم بر زبان خروشى نیست
بدل محبت این قوم عذرخواه من است
[غزل 14]
براى(14) دوست رفیقى که خالى از خلل است
محبت نبى و آل و علم با عمل است
صفیف شو به عمل راه آخرت تنگ است
به علم کوش که عمر عزیز بىبدل است
نه من ز بىعملى در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بىعمل است
چو غائب است امام زمانه یکباره
جهان و کار جهان بىثبات و بىمحل است
دلم امید فراوان به وصل او دارد
ولى اجل به ره عمر رهزن امل است
خداى هر دو جهان هرچه خواست کرد مگو
«که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است»
خداست فاتح ابواب و خالق اسباب
فرو فرستد آن را که کرده در ازل است
براى آن که ظهور امام زود شود
همیشه ورد سحرگاه فیض العجل است
[غزل 15]
هان مژده اى بیار صبا از دیار دوست
تا در طلب دلم شود امیدوار دوست
کحل جواهرى(15) به من آر اى نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
یا نامهاى بیار که تعویذ جان کنم
یا جان کنم نثار خط مشکبار دوست
خواهم ز حق که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزو شودم کار و بار دوست(16)
مائیم و آستان(17) نبى و على و آل
جانها به کف گرفته براى نثار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ و چشم و ره انتظار دوست
افلاک را براى امام آفریدهاند
در گردشند برحسب اختیار دوست
دشمن اگر به رقص(18) زند طعنه فیض را
منت خداى را که نیم شرمسار دوست
[غزل 16]
تو حقشناس نئى اى عدو خطا اینجاست
چو بشنوى سخن اهل دل مگو که خطاست
سرى به دنیى و عقبى فرو نمىآمد
چرا که دوستى اهل بیت در سر ماست
در اندرون من خسته دل خیال امام
خموش کرد مرا و به خویش در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کنون امیدى هست
اگر(19) ز ناله و فریاد کار ما بنو است
به هر طرف من سرگشته چند پویم، چند
ره دیار امام زمان کجاست، کجاست
نبود میل جهانم ولیک در نظرم
امید آمدن او چنین خوشش آراست
چو شعله زاتش شوقت مدام سوزد فیض
که آتشى که نمیرد همیشه در دل ماست(20)
[غزل 17]
صبا اگر گذرى افتدت به کشور دوست
بیار سوى محبان پیامى از در دوست
وگر(21) چنان که در آن حضرتت نباشد یار
براى دیده بیاور غبارى از در دوست
غبار درگه او توتیاى دیده کنیم
بدین وسیله ببینیم سوى منظر دوست
بسوختیم ز هجران شراب وصل بیار
که آب دوست نشاند شرار آذر دوست
من گدا و تمناى وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
اگرچه دوست به چیزى نمىخرد ما را
به عالمى نفروشیم موئى از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
که هست فیض ثناخوان کمینه چاکر دوست
[غزل 18]
برا امام که بنیاد عمر بر باد است
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
غلام همت آنم که جز محبت تو
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
شنیدهاید که در حق دوستان على
سروش هاتف غیبم چه مژدهها داد است
که اى ولىّ ولىّ خدا و عترت او
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو را ز کنگره عرش مىزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
حکایتى کنمت بشنو و شناسا شو
که این حدیث ز پیر شریعتم یاد است:
مجو طهارت مولد ز دشمنان على
که حمل مادر این قوم از دو داماد است!
یکى پدر دگر ابلیس هر دو کرده دخول
از اختلاط دو آب آن عدوى من زاد است
به پاى خود به جهنم رود عدو تو مگوى
که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است
حسد چه مىبرى اى دشمن على بر فیض
ولاى آل نبى روزى خداداد است
[غزل 19]
به علم آل نبى هر کسى که ره دانست
درِ دگر زدن اندیشه تبه دانست
بر آستانه ایشان هر آن که راهى یافت
به روى ارض ملک را قرارگه دانست
درِ مدینه علم رسول هر که شناخت
به گنجهاى حقایق تمام ره دانست
نیافت افسر حُبّ على مگر آن کس
که سرفرازى عالم در این کُلَه دانست
وراى دوستى خاندان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما غیر از این، گنه دانست
دلم ز اهل نفاق و صحابه شد بیزار
چرا که شیوه این قوم دل سیه دانست
تو پادشاه زمانى و من گداى درت
خوش آن گدا که درِ چون تو پادشه دانست
[غزل 20]
جز آستان امامم دگر پناهى نیست
سر مرا به جز این در حوالهگاهى نیست
چرا ز درگه آل نبى بتابم روى
از این بهم به جهان هیچ رو و(22) و راهى نیست
مدار جهل به ایشان هر آنچه(23) خواهى کن
که در شریعت ما زین بتر گناهى نیست
امام گر نبود در زمانه خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهى نیست
عنان بکش چو برون آئى اى امام زمان
که نیست بر سر راهى که دادخواهى نیست
چنین که از همه سو فیض فتنه مىبینى
به از حمایت لطفش مرا(24) پناهى نیست
[غزل 21]
ما را امام هست و یارا چه حاجت است
خورشید هست نور ثریا چه حاجت است
اى حضرت امام به سرّى که با خداى
دارى دمى بپرس که ما را چه حاجت است
اى پادشاه شرع، خدا را بسوختیم
آخر سئوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
حق داند و تو نیز که با ما چه مىرود
در غیبت شما به تقاضا چه حاجت است
فیض ار چه محرم است به جان مخلص شماست
مهر شما چو نیست به تقوى چه حاجت است(8)
[غزل 22]
مهر پیغمبر و آلش چه بود تخم بهشت
حق تعالى به کرم در ازل این حرف نوشت
خرم آن مزرعه دل که در او این کارند
بىسعادت که چنین دهقنت از دست بهشت
من به دل کاشتم این مهر تو خود مىدانى
هر کسى آن درود عاقبت کار که کشت
بهر بغض و حسد خارجیان غصه مخور
که گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت
سر تسلیم من و خاک در اهل البیت
گر مخالف نپسندد ز حسد گو سر و خشت
راه حق راه نبى دان و على و آلش
گشت گمراه کسى کوره دیگر ننوشت
در دم آخر اگر دامن ایشان گیرى
یکسر اى فیض ز بستر ببرندت به بهشت
[غزل 23]
روضه خلد برین قربت(25) اهل البیت است
مایه محتشمى خدمت اهل البیت است
آنچه زر مىشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیائى است که در صحبت اهل البیت است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریائیست که در حشمت اهل البیت است
دولتى را که نباشد غم از آسیب زوال
بىتکلف بشنو(26) دولت اهل البیت است
قصر فردوس جزاى عمل ظاهر نیست
که خصوص از جهت شیعت اهل البیت است
کلماتى که به آن توبه آدم پذیرفت
نامها و(27) لقب و کنیت اهل البیت است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولى
سبب بود جهان عصمت اهل البیت است
فیض اگر آب حیات ابدى مىطلبى
منبعش پیروى سنت اهل البیت است
[غزل 24]
هر کسى کو از طریق اهل بیت آگاه نیست
هرچه گوید در حق ما جاى هیچ اکراه نیست
جمع کن خاطر که(28) آل مصطفى را پى روى
بر صراط مستقیم اى دل کسى گمراه نیست
طاعت آل پیمبر کار حقجویان بود
اهل باطل را به کوى آن جماعت راه نیست
چیست باعث بر خفاى مهدى آخر زمان
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
هردم از عمر است بر ما چون دم تیغ از فراق
این همه زخم نهان است و مجال آه نیست
هرچه هست از قامت ناساز بىاندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالاى کس کوتاه نیست
این همه ناقابلى از ذات خود داریم ما
ورنه منع و بخل و کوتاهى در آن درگاه نیست
فیض اگر در راه دنیا جهد و جد کم مىکند
بنده دین است او در بند مال و جاه نیست
[غزل 25]
شد دین خراب این همه فسق جهار(29) چیست
مهدى کجاست گو سبب انتظار چیست
از جور و ظلم خانه ایمان خراب شد
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موئى است اى امام
موئى شدیم از غم تو اختیار چیست
ما روز و شب دو دست دعا برگرفتهایم
تا در میانه خواسته کردگار چیست
تفسیر آب زندگى و روضه ارم
جز مهر آل و طاعت پروردگار چیست
این یک دو دم ز عمر غنیمت شمار فیض
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
[غزل 26]
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
دانشاندوز که اسباب جهان این همه نیست
علت غائى دل دوستى آل نبى است
همه اینست وگرنه دل و جان این همه نیست
از بهشت و لب جو صحبت ایشان غرض است
ورنه نزدیک خرد باغ جنان این همه نیست
پنج روزى که در این مرحله مهلت دارى
سعى کن در ره ایشان که زمان این همه نیست
دل به مهر على و آل على روشن کن
که در اجناس عمل سود و زیان این همه نیست
حال راز دلت اى فیض به درگاه امام
ظاهرا حاجت تقریر(30) بیان این همه نیست
[غزل 27]
یا رب سببى ساز که آن ختم امامت
باز آید و برهاندم از غم به سلامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جاى اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
عجز و گنه و دورى و غم رنج و ندامت(31)
از شوق تو پر شد دل و در سینه نگنجد
گر پرده در آن نعره زنم نیست ملامت
جان زنده جاوید شد از معرفت تو
حق کرد به ما این همه الطاف و کرامت
اى آن که تو مولائى زمان را نشناسى
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
بىحجت حق کار جهان راست نیاید
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
فیض از در تو دور شد از شومى اعدا
عصیان دگرى کرده و بر ماست غرامت
[غزل 28]
سئوال طلعت از آن حضرت ارچه بىادبى است
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربى است
نهفته حق رخ و باطل به عشوه جلوهکنان
بسوخت عقل ز حیرت که این چه بوالعجبى است
ز شوق نور حضورش بسوخت دل آرى
چراغ مصطفوى با شرار بولهبى است
به نیم جو نخرم طاق قیصر و کسرى
مرا که درگهش ایوان و سایهاش طلبى(32) است
علاج درد دل ما شراب وصل شماست
نه در صراحى و چینى و شیشه و حلبى است
ز فیض مهر تو دل را امیدوارىها
به گریه سحرى و نیاز نیمشبى است
مپرس سرّ نهان بودن امام اى فیض
که کارهاى خدا را سئوال بىادبى است
[غزل 29]
برو به کار خود اى واعظ این چه فریاد است
ببین به جاى که بنشستهاى چه بیداد است
به کام تا نرساند مرا هواى امام
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
اگرچه شوق حضورش خراب کرد مرا
مقام رتبه من زین خرابى آباد است
حدیث سر نهان که او چراست نهان
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشاد است
در انتظار توأم حرف خلد رفت از یاد
اسیر شوق تو از هر دو عالم آزاد است
منال(33) فیض ز بیداد هجر دوست که دوست
تو را نصیب همین کرده است و این داد است
[غزل 30]
بیا بیا که ز هجر تو کار دل زاریست
ز دست رفت دل و کار وقت دلدارى است
به آستان تو مشکل توان رسید آرى
عروج بر فلک سرورى به دشوارى است
وصال او طلبیدن نه کار هر خامى است
بسوز اى دل اگر با منت سریارى است
عبادت و ورع و زهد و علم مىباید
به وصل او نرسد هر که زین هنر عارى است
ولاى آل پیمبر به قول ناید راست
هزار نکته در این کار و بار دیندارى(34) است
بهر کجا که نسیمى وزد ز خاک درش
چه جاى دم زدن از نافههاى تاتارى است
لقاى او چه شود گر به خواب فیض آید
زهى مراتب خوابى که به ز بیدارى است
[غزل 31]
مردم دیده ما جز به رهت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت مىبندد
گرچه از خون دل خویش دمى طاهر نیست
بسته دام قفس باد چو مرغ وحشى
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاقبت راه بیابد به جناب عالیت
هر که اندر طلبت همت او قاصر نیست
از روانبخشى عیسى نزنم پیش تو دم
زان که در روحفزائى چو لبت ماهر نیست
شوق خدام تو تنها نه همین در دل ماست
مَلَکى نیست که در شوق رخت طایر نیست
فیض اگر قلب و دلش کرد به راه تو نثار
مکنش عیب که بر نقد(35) روان قادر نیست
[غزل 32]
دل سراپرده محبت اوست
دیده آئینهدار طلعت اوست
سر و جانم فداى خاک رهش
تن زارم براى خدمت اوست
تا «نُریدُ نَمُنّ» حق فرمود
گردنم زیر بار منت اوست
همه کس بر طهارتش شاهد
همه عالم گواه عصمت اوست
جبرئیل امین در آن درگاه
پردهدار حریم حرمت اوست
هر کسى را غمى و ما و غمش
فکر هر کس به قدر همت اوست
فیض را بهره گر ز تقوى نیست
سینهاش مخزن محبت اوست
[غزل 33]
کس نیست که او منتظر وصل شما نیست
جان نیست که آن خاک ره آل عبا نیست
حق معرفت مهر شما در دل ما کاشت
این شدت شوق و شعف از جانب ما نیست
کس نیست که آن قدر شما را نشناسد
در هیچ سرى نیست که سِرّى ز خدا نیست
دل تیره شد از ظلمت شبهاى فراقت
بازآى که بىمهر رخت نور و ضیا نیست
بازآ که نمانده است ز اسلام مگر(36) نام
در روى زمین بى تو به جز جور و جفا نیست
در هجر تو گر فیض بمیرد چه توان کرد
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه و خانقه و خلوت و مسجد
جائى نتوان یافت که دستى به دعا نیست
[غزل 34]
روى تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در پردهاى هنوز و صدت عندلیب هست
مردیم از فراق تو اى عیسى زمان
آیا ز خوان وصل تو ما را نصیب هست؟
هر جا روم خیال تو در دیده من است
هر جا که هست پرتو روى حبیب هست
هرچند دورم از تو که دور از تو کس مباد
لیکن امید وصل توأم عنقریب هست
دورى ز خدمت تو ز نقصان شوق ماست
دردا که درد نیست وگرنه طبیب هست
اظهار شوق این همه از فیض هرزه نیست
هم قصه غریب و حدیث عجیب هست
[غزل 35]
اى هدهد صبا به سبا مىفرستمت
بنگر که از کجا به کجا مىفرستمت
یعنى ز ما به مهدى هادى پیام بر
کو روز و شب دعا و ثنا مىفرستمت
هر صبح و شام قافلهاى از دعاى خیر
در صحبت شمال و سبا مىفرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
مىبینمت عیان و دعا مىفرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به فدا مىفرستمت
اى دل بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا مىفرستمت
اى فیض، جان به تحفه به نزدیک او ببر
بشتاب هان به وصل و لقا مىفرستمت
حیف است طایرى چو تو در خاکدان غم
زینجا به آشیان بقا مىفرستمت
[غزل 36]
رواق منظر چشم من آشیانه تست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه تست
ندادهام به کسى نقد دل به جز مهرت
درِ خزانه به مهر تو و نشانه تست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولى خلاصه جان خاک آستانه تست
تو قطب عالمى اى شهسوار ورنه چراست
که توسنى چو فلک رام تازیانه تست
چرا زیاد تو یاد خدا کنیم اگر
کلید گنج سعادت نه در خزانه تست؟
زهى جلال و جمال و زهى صفات و کمال(37)
که در جهان همه گلبانگ عاشقانه تست!
چو فیض طالب فیضم ز خاک درگه تو
که فیضهاى الهى در آستانه تست!
[غزل 37]
راز دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
بفرست از برت نسیم وصال
غنچه دل شکفتنم هوس است
با تویى خویشتن به خلوت انس
در اسرار سفتنم هوس است
از براى شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
در به در کوه به کوه چو فیض مدام
شرح شوق تو گفتنم هوس است
طمع خام بین که با این شوق
ذکر نامت نهفتنم هوس است
[غزل 38]
اى تو ما را راحت جان الغیاث
دردها را جمله درمان الغیاث
اى سر و سرکرده هر سرورى
نیست ما را بى تو سامان الغیاث
قائم آل پیامبر دستگیر!
بى توایم افتان و خیزان الغیاث
کار شرع از دست شد، بیرون خرام
تازه کن آئین ایمان الغیاث
عالمى گردید مالامال شر
از جفا و جور و طغیان الغیاث
خون ما خوردند این دجالیان
مهدى هادىِّ دوران الغیاث
فیض شد دل تنگِ صحراى فراق
مونس دل راحت جان الغیاث
[غزل 39]
توئى به جاى دو جدت سر جهان را تاج
سزد که از رؤساى جهان ستانى باج
ز چه برآ و جهان را چو آب روشن کن
به روشنائى روشنتر از شب معراج
برآى تو ز تو گیرد چراغ عقل فروغ
برآى تا ز تو یابد متاع شرع رواج
برآى تا به حضور تو مرده زنده شود
برآى تا به ظهورت شود هبا وهاج
سرى به ما بکش و کار ما به سامان کن
ز علم خویش رسان درد جهل ما به علاج
برآ که بى تو شبم همچو روز رستاخیز
سیاه بى تو نهارم چو ظلمت شب داج
فتاد در دل فیض اشتیاق چون تو شهى
کمینه بنده خاک در تو بودى کاج
[غزل 40]
تو را امام زمان گر در اختفاست صلاح
صلاح ما همه آنست کان تو راست صلاح
نمود غیبت تو سرّ جاعل الظلمات
ظهور کن، بنما سرّ فالق الاصباح
فروغ طلعت تو دیده را کند روشن
حدیث لعل لبت روح را چشاند راح
حضور تو ندهد دست تا نخواهد حق
هزار سال اگر صد چو من کنند(38) الحاح
ز دیدهام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نتواند میان آن ملاح
مرا اگرچه وصال شما میسر نیست
به ذکر و فکر شما هست لیک امید فلاح
به جز حدیث شما بر زبان فیض مباد
همیشه تا که بود گردش مسا و صباح
[غزل 41]
ز هجر مهدى هادى است کار و بارم تلخ
گذشت زین غم جانسوز روزگارم تلخ
شراب وصل تو روزى شود مگر روزى
که در خیال جز اینست هرچه آرم تلخ
حلاوتى ز عبادت نمىچشم بى تو
کجا دهد بر شیرین چو تخم کارم تلخ
برى ز عمر نخوردم که لذتى بخشد
که بى تو شد همه محصول کشتزارم تلخ
دهان به ذکر تو شیرین کنم مگر که به لب
به غیر حرف تو باشد هر آنچه آرم تلخ
نه(39) ذکر تست همانا حلاوت سخنم
که هست حرف دگر هرچه مىنگارم تلخ
اگرچه شهد خورم زهر باشدم در کام
که همچو فیض بود بى تو کار و بارم تلخ
[غزل 42]
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پائى به چراغ تو ببینم چه شود
یارب اندر کنف سایه مولاى زمان
که من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر اى خاتم انوار هدایت آثار
گر فتد عکس تو بر لعل نگینم چه شود
یک نفس جلوه کنى تا که به مرآت رخت
صورت و سیرت جد تو ببینم چه شود
چون به دل مهر تو دارم منگر نیک و بدم
گر چنانم چه بود یا که چنینم چه شود
صرف شد عمر گرانمایه به امید واسف
تا از آنم چه به پیش آید و اینم(40) چه شود
عمرت اى فیض گر اینسان گذرد روز به روز
دانم از پیش که احوال نسیمم(41) چه شود
[غزل 43]
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانم(42) یا جان ز تن برآید
بنماى رو که جانها گردد فداى رویت
بگشاى لب که فریاد از مرد و زن برآید
هر قوم راست راهى، شاهى و قبلهگاهى
مائیم و درگه تو تا جان ز تن برآید
از کوى خویش بفرست سوى امیدواران
بوئى چو(43) بوى رحمان کان از یمن برآید
از حسرت وصالت جان دادم و ندیدم
یارب از این سعادت کى کام من برآید
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
یارا به حق مهدى گوئید ذکر خیرش
هر جا که فیض نامش در انجمن برآید
[غزل 44]
صد شکر که نخل سخنم خوش ثمر افتاد
اظهار غم شوق امامم به سر افتاد
آمد به زبان قصه پر غصه مهدى
وان راز که بر دل بنهفتم به در افتاد
از دشمن ایشان طمع خیر مدارید
کش روز ازل قرعه طینت به شر افتاد
بس تجربه کردم در این دیر مکافات
با آل نبى هر که در افتاد بر افتاد
اصحاب پیمبر همه را نیک مدان فیض
زان قوم بسى بود که از بد بتر افتاد
[غزل 45]
نه هر که روى نبى دید سرورى داند
نه هر که آینه سازد، سکندرى داند
کسى که اکثر عمرش به بتپرستى رفت
چسان هدایت دین پیمبرى داند؟
کسى که در ره دین کج نهد قدم ز اول
زره برون رود آخر چه رهبرى داند
هزار در که (44) هر یک هزار بگشاید
ز علم تا نبود چون کسى سرى داند
به جز خداى نداند امام عالم کیست
که قدر گوهر یک دانه گوهرى داند
نجات خلق ز غرقاب جهل کار على است
در این محیط نه هر کس شناورى داند
مقام راهبرى گر به حق بود نیکوست
وگرنه هر که تو بینى ستمگرى داند
جهان و کار جهان گرچه در هم است اى فیض
ولى مدبّر کل دادگسترى داند
[غزل 46]
نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
یعنى این تیره شب غیبت مهدى روزى
از دم صبح حضورش لمعان خواهد شد
عالم ار پیر شد از جور و ستم باکى نیست
از قدوم شه دین امن و امان خواهد شد
مشکلاتى که به دلها شده عمرى است گره
حل آنها همه در لحظه آن خواهد شد
دانش کسبى صد ساله این مدعیان
نزد علمش به مثل برگ خزان خواهد شد
این اباطیل و اکاذیب که شایع شده است
همه را حضرت او محوکنان خواهد شد
طعنه بر حق چه زنى اى که به باطل غرقى
تو به این غرّه مشو نوبت آن خواهد شد
فیض اگر در قدم حضرت او جان بخشد
زین جهان تا به جنان رقصکنان خواهد شد
[غزل 47]
هماى اوج سعادت به دام ما افتد
امام را گذر ار بر مقام ما افتد
حبابوار براندازم از نشاط کلاه
میئى ز معرفتش گر به جام ما افتد
ز سلسبیل معارف که نوشد او یارب
که قطرهاى ز زلالش به کام ما افتد
به بارگاه رفیعش که مهر و مه نرسد
کى اتفاق مجال سلام ما افتد
کند ز مغرب غیب آفتاب او چو طلوع
بود که پرتو نورش به بام ما افتد
خوش آن دمى که خبر آید از قدوم امام
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
چو آفتاب شود نوربخش ذره ما
به ما اگر نظرى از امام ما افتد
به ناامیدى از این در مرو بزن فالى
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
چه عیشها که کنیم و چه شکرها اى فیض
دمى که او گذرش بر مقام ما افتد
[غزل 48]
زهى خجسته زمانى که یار باز آید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید
اگر فداى امام زمان نخواهد شد
ز سر چه گویم و سر خود چکار باز آید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
به آن امید که آن شهسوار باز آید
دى خفا چه جفاها که کرد و دل بکشید
به بوى آن که دگر نوبهار باز آید
غمین مباد که عمرت در انتظار گذشت
که جان عمر پس از انتظار باز آید
ز نقش بند قضا هست امید آن اى فیض
که آن امید دل بىقرار باز آید
[غزل 49]
اگر آن نائب رحمان ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید
دارم امید خدایا که کنى تأخیرى
در اجل تا به سرم تاج سرم باز آید
گر نثار قدم مهدى هادى نکنم
جوهر جان به چه کار دگرم باز آید
آن که فرق سر من خاک کف پایش باد
پادشاهى بکنم گر به سرم باز آید
کوس نو دولتى از بام سعادت بزنم
گر ببینم که شه دین ز درم باز آید
مىروم در طلبش کوى به کو دشت به دشت
شخصم ار باز نیاید خبرم باز آید
فیض نومید مشو در غم هجران و منال
شاید ار بشنود آه سحرم باز آید
[غزل 50]
کو ره آن که نهم سوى شما گامى چند
محرمى کو که فرستم به تو پیغامى چند
ما بدان مقصد عالى نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامى چند
گمرهان فضلا ترک جماعت کردند
تا رمیدند ز رسم و ره دین عامى چند
جمعه و عید و مصلا همه را در بستند
رهزن عام فریبى بد خوش نامى چند
پیروان نبى و آل و خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامى چند
مصلحتهاست در اخفاى امام ایزد را
نفى حکمت مکن از بهر دل عامى چند
سعى کن فیض که خود را برسانى به امام
تا بسوزند ز رشک تو خس و خامى چند
[غزل 51]
چو باد عزم سراى امام خواهم کرد
نفس به بوى خوشش مشکفام خواهم کرد
هر آبروى که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن امام(45) خواهم کرد
به هرزه مىگذرد عمر بىملازمتش
به جد و جهد دگر اهتمام خواهم کرد
چو سوختم و روشنم شد این نکته
که عمر در سر این طمع خواهم کرد
شود شود نشود سر نهم در این سودا
بطالتم پى(46) تحصیل کام خواهم کرد
چو فیض در طلبش دائما به ناله و آه
به جاى ورد سحر با امام خواهم کرد
[غزل 52]
مرا شوق حضور او ز سر بیرون نخواهد شد
قضاى آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
نه من تنها که خلقى از خدا این آرزو دارند
مگر آه سحرخیزان سوى گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کارى به جز شوقش نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت دیگرگون نخواهد شد
گلستان جهان پژمرده شد از جور عیاران(47)
به عدلش کى شود خرم اگر اکنون نخواهد شد
مراد من همین باشد که خاک پاى او گردم
حدیث همنشینىها چه گویم چون نخواهد شد
مگر تحصیل قرب او به علم معرفت بتوان
وگرنه وصل حاصل را(48) به این افسون نخواهد شد
تو در تقوى و طاعت کوش و علم و معرفت اى فیض
که دیدارش به نفسى از هوا مشحون نخواهد شد
[غزل 53]
به کوى مهدى هادى گذر توانى کرد
هواى نفس ز سر گر به در توانى کرد
تو غرق معصیتى در مقام آسایش
به کوى عصمت او کى(49) گذر توانى کرد
به عزم دیدن رویش به راه تقوى پوى
که سودها کنى ار این سفر توانى کرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانى کرد
ز مخلصان حقیقى نهفته نیست رخش
غبار ره بنشان تا نظر توانى کرد
ز مهر رویش اگر بر تو پرتوى افتد
چو شمع خندهزنان ترک سر توانى کرد
گدائى درِ آل پیمبر اکسیرى است
گر این عمل بکنى(50) خاک زر توانى کرد
بر آستان امامت دهند راه اى فیض
اگر غبارش(51) کهل بصر توانى کرد
[غزل 54]
سالها دل طلب وصل تو از ما مىکرد
به دعا دست برآورده خدایا مىکرد
گر که بودم بر او یافتمى راه سخن
تا کى اسرار نهان جمله هویدا مىکرد
هاتفى گفت اگر قابل آن مىبودى
حق تعالى به تو این دولت اعطا مىکرد
مشکل خود به احادیث نبى کردم عرض
که به آن گفته خدا هر گرهى وا مىکرد
دیدم آنجا ز علوم نبوى شهرى بود
بر درش بود امامى که سلونا مىکرد
داخل شهر شدم زان در و بحرى دیدم
که ملک غوص در آن بحر تمنا مىکرد
از دُر و گوهر آن بحر گرفتم مشتى
دل چو دید آن به فغان آمد و زِدنا مىکرد
تشنهتر شد دل و جان در طلب شاه زمان
تا به حدى که چو فیض این همه غوغا مىکرد
[غزل 55]
پیشتر زانکه خدا خشت و گل آدم زد
نور پیغمبر و آلش ز تجلّى دم زد
کرد تسبیح و ملک از دم او گویا شد
نعره نَحنُ نُسَبِّح زد و بر آدم زد
آدم از پرتو آن نور شناسا شد و گفت
سدّ اسما به ملک طنطنه اعلم(52) زد
دل آدم هوس منزلت ایشان داشت
دست رد آمد و بر سینه نامحرم زد
نور ایشان سبب سجده آدم گردید
دیو پیدا شد و آتش به همه عالم زد
شیعه آل نبى نیست مگر راه روى
که قدم بر سر اسباب دل خرم زد
فیض اگر در ره تقوى قدمش سست آمد
دست اخلاص به دامان شما محکم زد
[غزل 56]
نقدها را بود آیا که عیارى گیرند؟
تا همه شیعه نمایان پى کارى گیرند؟
هان مکن دعوى ایمان و تشیع فاسق!
زانکه رسوا شوى آن دم که عیارى گیرند!
مهر پیغمبر و آلش به زبان ناید راست
پاى تا سر همه باید که قرارى گیرند
شیعه بودن که(3) بود پیروى آل رسول
پیروى چه، که ز پرهیز حصارى گیرند
مصلحت دید من آنست که این مدعیان
ترک گفتار نموده پى کارى گیرند
صاحب امر چو ظاهر شود این بوالهوسان
از خجالت ز میان جمله کنارى گیرند
نگذارید چنین وضع جهان را اى فیض
در همه کار حسابى و شمارى گیرند
[غزل 57]
کى باشد آن که مهدى ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر(53) شود
گویند کار ما ز قدومش نکو شود
آرى شود ولیک به خون جگر شود!
اى خوش دمى که در قدم او بود سرم
از دست غم خلاص من آن دم مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکى کارگر شود
آن رفعتى که هست جناب تو را امام
کى با تو دست کوته من در کمر شود
وین قصر سلطنت که توأش ماه منظرى
سرها بر آستانه آن خاک در شود
از کیمیاى مهر تو زر گشت روى من
آرى به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگناى حیرتم از اهل روزگار
یارب مباد اهل ستم معتبر شود
گر بد شده است وضع جهان در فراق او
رو شکر کن مباد که ازین بد بتر شود
غیر از تشیع به زبان نکتهها بسى
باید که تا کسى به خدا راهبر شود
شکر خدا که فیض به آن نکتهها رسید
روزى کند خدا که به آن کارگر شود
[غزل 58]
جان بىلقاى مهدى ذوقى چنان ندارد
وانکس که این ندارد حقا که آن ندارد
ذوقى چنان ندارد بىخدمتش عبادت
بىخدمتش عبادت ذوقى چنان ندارد
با هیچ کس نشانى از حضرتش ندیدم
یا کس خبر نبخشد، یا او نشان ندارد
در سرّ غیبت او بس عقلها فرو ماند
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
عمرى که بىحضورش بگذشت اهل دل را
ماند به جوى بىآب یا تن که جان ندارد
مثل تو پادشاهى، معصوم لوحش اللّه
چشم جهان ندیده، دور زمان ندارد
گرچه بسى ز وصلش اى فیض بىنصیبند
کس مبتلاى حرمان چون من گمان ندارد
[غزل 59]
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمى به ما کنند
یک دم چه مىشود که ز ما یاد آورند
آنان که پنج وقت به او اقتدا کنند
پنهان ز دشمنان چه شود گر رهم دهند
خیر نهان کسان ز بهر خدا کنند
معلوم نیست وقت حضورش چو بر کسى
هر کس حکایتى به تصور چرا کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعى
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
در دست کس چو نیست حصول لقاى او
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
حالى درون پرده ز مهرش زنند لاف
از(54) آن زمان که پرده برافتد چها کنند
گر طالب لقاى امامى به علم کوش
اهل نظر معامله با آشنا کنند
وصل امام فیض میسر نمىشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
[غزل 60]
بخت از قدوم دوست نشانم نمىدهد
دولت خبر ز راز نهانم نمىدهد
جان مىدهم براى لقایش به صدق دل
اینم نمىستاند و آنم نمىدهد
مردم ز اشتیاق در این پرده راه نیست
یا هست پردهدار نشانم نمىدهد
دانم به صبر دست دهد کام دل ولى
بد عهدى زمانه امانم نمىدهد
چندان که بر کنار چو پرگار مىروم
دوران چو نقطه ره به میانم نمىدهد
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
از آه و ناله فیض امانم نمىدهد
[غزل 61]
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بس سوختیم در این آرزوى خام و نشد
هزار حیله برانگیختیم تا شاید
بریم ره به سراپرده امام و نشد
به معرفت نرسى تا به وصل او نرسى
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلبش عمر رفت و یک ساعت
ز وصل دلکش او کام خواستیم و نشد
دریغ و درد که در جستجو سرآمد عمر
شباب و شیب در این کار شد تمام و نشد
در آرزوى لقایش بسوختیم اى فیض
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
[غزل 62]
نفس برآید و مقصود بر نمىآید
فغان که بخت من از خواب بر نمىآید
کسى ز مهدى هادى نشان نمىبخشد
به سوى ما ز خیالش خبر نمىآید
به آب دیده شب و روز تربیت کردم
نهال گلبن شوقش به بر نمىآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
زمان محنت هجرش به سر نمىآید
صبا به چشم من انداخت خاکى از کویش
که آب زندگیم در نظر نمىآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
وزان میانه یکى کارگر نمىآید
چه سعىها که نمودیم فیض در ره او
دریغ کار ز ما این قدر نمىآید
[غزل 63]
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
دوست را چاره به جز مرهم رحمت نبود
خیره آن دیده که گریان نبود در غم تو
تیره آن دل که در او شمع محبت نبود
دولت از مهدى هادى طلب و سایه او
هر که را عدل نباشد فر دولت نبود
پادشاهى نرسد جز نبى و عترت او(55)
زانکه عصمت دگرى را و طهارت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
دانش اندوز و ادب ورز که در مجلس او
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
فیض از نائب حق در ره حق همت خواه
که در این عصر جز او صاحب همت نبود
[غزل 64]
شوقت نه سرسریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضى است که جاى دگر شود
شوق تو در ضمیرم و مهر تو در دلم
نوعى نیامده است که با جان به در شود
دردیست درد هجرت تو کاندر علاج آن
هرچند سعى بیش نمائى بتر شود
اول منم که در غم هجر تو هر شبى
دود دلم به گنبد افلاک پر شود
جانى که بوى برد ز گلزار وصل تو
او را چگونه بىگل رویت به سر شود
گوشى که شرح وصف کمال رخت شنید
شاید که از حدیث لبت پرگهر شود
چون کیمیاى مهر تو با فیض همره است
روزى امید هست که این خاک زر شود
[غزل 65]
لاف محبت او، بر قدسیان توان زد
از سوز شوقش آتش، در انس و جان توان زد
بر آستان مهدى، گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندى، بر آسمان توان زد
گر دولت وصالش، خواهد درى گشادن
سرها بدین تخیل، بر آستان توان زد
بر جویبار چشمم، گر سایه افکند دوست
بر خاک رهگذارش، آب روان توان زد
عدلش چو رو نماید، ظلم و ستم بسوزد
بىحضرتش چکارى، بر ظالمان توان زد
علم و کتاب و سنت، بى او چه ذوق بخشد
جام مى مغانه، هم با مغان توان زد
سبط رسول و قرآن، فهم درست(56) و ایمان
چون جمع شد معانى، گوى بیان توان زد
یا رب به وصل مهدى بر فیض مرحمت کن
باشد که گوى دولت، با دوستان توان زد
[غزل 66]
بود آیا که در وصل شما بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از خوف ستمهاى اعادى بستند
دارم امید که از بهر خدا بگشایند
به صفاى دل صاحب قدمان در مذهب
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تسلیت اهل ستم بنویسید
تا در عدل و امان بر رخ ما بگشایند
پر شد از جور و ستم روى زمین اى مهدى
وقت آن شد که درِ عدل شما بگشایند
در دل فیض غم هجر تو گردیده گره
این گره را بود آن کز دل ما بگشایند
[غزل 67]
صاحب الامر مگر باز گذارى بکند
راه بنماید و با عدل قرارى بکند
در غمش هر در و لعلى که دلم داشت بریخت
مگر از گریه شادیش نثارى بکند
دوش گفتم بکند وعده وفا، قائم حق
هاتف غیب ندا داد که آرى بکند
عصر خالى شده از عدل بود کز طرفى
مهدى از غیب برون آید و کارى بکند
ره ندارم بر او تا بدهم(57) شرح غمش
مگرش باد صبا گوش(58) و گذارى بکند
وصل او یا خبر مرگ اعادى یا عدل
یک دعائى ز کسى زین دو سه کارى بکند
تو در این غمکده اى فیض بمان روزى چند
که گذر بر سرت از گوشه کنارى بکند
[غزل 68]
مهدى چو به عدل دست گیرد
بازار ستم شکست گیرد
چون رایت حق بلند گردد
باطل همه راه پست گیرد
علم و تقوى چون کمال یابد
جهل و عدوان شکست گیرد
این هست و شان شوند فانى
زان(59) نیست نما چو هست گیرد
فیصل یابد همه مهمات
دستش چو گشاد(60) بست گیرد
از پاى درآورد عدو را
چون تیغ على به دست گیرد
مستیم همه ز جام غفلت
کو محتسبى که مست گیرد
در پاش فتادهام به زارى
آیا بود آن که دست گیرد
در بحر فتادهام چو ماهى
باشد که مرا به شست گیرد
از فیض امام فیض شاید
جامى ز مى الست گیرد
[غزل 69]
گفتم کیم به طلعت تو شادمان کنند؟
گفت آن زمان که وقت شود فکر آن کنند
گفتم که چیست سرّ نهان بودن شما؟
گفت این حکایتى است که با نکتهدان کنند
گفتم که جان دهند و رضاى شما خرند
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفتم ز گفتگوى شما شاد مىشوم
گفتا خوش آن کسان که دلى شادمان کنند
گفتم مسیح بهرچه آید ز آسمان؟
گفتا که اقتدا به امام زمان کنند
گفتم چو از جهان بروم من چه سود از آن؟
گفتا که رجعتى است که پیر و جوان کنند
گفتم که دوستان تو رجعت چرا کنند؟
گفتا که تا معاونت مستعان کنند
گفتم همیشه فیض دعاى تو مىکند
گفت این دعا ملائک هفت آسمان کنند
[غزل 70]
دوش از جناب مهدى پیک بشارت آمد
کز حضرت الهى عشرت اشارت آمد
یعنى حضور باشد جسم زمانه را کام
ویرانه جهان را وقت عمارت آمد
این شرح بىنهایت کز وصف ما شنیدى
حرفى است از هزاران کاندر عبارت آمد
امروز جاى هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلسافروز اندر صدارت آمد
آلودگان عصیان در آب توبه غسلى
معصوم منتظر را وقت زیارت آمد
از یمن مقدم او رونق گرفت طاعت
اجناس معصیت را هنگام غارت آمد
[غزل 71]
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
پیام مهدى هادى رسید خوش باشید
که نقش حور و نشان ستم نخواهد ماند
شب فراق بسازید با ستمکاران
گه این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
به قسط و عدل جهان را چو ما بیارائیم
ز جور بر ورق آن رقم نخواهد ماند
سروش هاتف غیبم بشارتى خوش داد
که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند
غنیمتى شمر اى فیض انتظار فرج
به نامه تو از این به رقم نخواهد ماند
چه انتظار و چه غم هین ز هاتف غیبم
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
[غزل 72]
مژده اى دل که مسیحا نفسى مىآید
که ز انفاس خوشش بوى کسى مىآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالى و فریادرسى مىآید
کس ندانست که منزلگه آن دوست کجاست
این قدر هست که بانگ جرسى مىآید
از ظهور برکاتش نه منم خرّم و بس
عیسى اینجا به امید نفسى مىآید
همه اعیان جهان چشم به راهش دارند
هر عزیزى ز پى ملتمسى مىآید
فیض دارد سر آن کو به رهت جان بازد
هرکس اینجا به امید هوسى مىآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسى مىآید
[غزل 73]
بیا که رایت آن نائب آله رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روى ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون زند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون شود که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شود(61) ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج جاه رسید
کجاست دشمن دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که مهدىّ دین پناه رسید
صبا بگو که چها بر سرم ز فرقت تو
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روى تو جانا بدین اسیر فراق
همان رسید که ز آتش به روى کاه رسید
غزل خوش آمد و منصور بود و نور نداشت
چو در ثناى تو خواندم به مهر و ماه رسید
به هر که هرچه رسید از سعادت و اقبال
ز یمن ورد شب و درس صبحگاه رسید
ز یمن ورد شب و درس صبحگاهى فیض
شناخت آل نبى را به عِزّ و جاه رسید
[غزل 74]
بهر مهر تو به فردوس براتم دادند
وز جهنم به ولاى تو نجاتم دادند
در شب هجر تو بودم چو خضر در ظلمات
تا که از چشمه شوق آب حیاتم دادند
سرخوش از دوستى آل پیمبر گشتم
باده از جام تجلّى صفاتم دادند
بىخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
یعنى از نور ولاشان لمعاتم دادند
من همان روز ز اسلام شدم برخوردار
که به دل نور ولاى حضراتم دادند
گر شدم عالم و عارف به ولاشان چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
فیض از اهل نجات است یقین مىدانم
گو چرا زانکه در این شیوه ثباتم دادند
[غزل 75]
درخت مهر اهل البیت نور دل به بار آرد
نهال بغض ایشان رنجهاى بىشمار آرد
مشو غافل ز جاه(62) سرورى وز رتبه ایشان
که درد سرکشى آخر از(63) این مستى خمار آرد
به جاى صاحب کوثر، قسیم جنت و نار است
نه آن کز عار بگریزد خلایق را به نار آرد
امام هادى ما را که با نیکان نظر دارد
خدایا در دل اندازش که بر ما هم گذار آرد
بهار ما لقاى اوست ورنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل رعنا و چون سوسن هزار آرد
چو او هرگز نبودست و نخواهد بود امامى فیض
فلک هرچند گردد جمعه و لیل و نهار آرد
[غزل 76]
به علم و سیف و نسب کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگرچه پادشهان در جهان بسى بودند
کسى به علم و به نصرت به یار ما نرسد
به حسن خلق و وفادارى و جهانگیرى
کسى به راهبر حقگزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکى
به دلپذیرى نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکى به سکه صاحب عیار ما نرسد
ز ابتداى زمان(29) تا به انتهاى جهان(64)
کسى به پادشه کامکار ما نرسد
ولى دریغ که شد از نظر چنان پنهان
که بوى او به هواى دیار ما نرسد
دلا ز طعنه منکر مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزى که جناب امام را اى فیض
غبار خاطرى از رهگذار ما نرسد
[غزل 77]
شاه دین گوى فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد
زلف هندوى هنر شیفته پرچم تست
دیده فتح و ظفر عاشق جولان تو باد
اى که انشاى عطارد صفت شوکت تست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد
طرّه جلوه خوبى، قد چون سرو تو شد
عشرت خلد برین ساحت ایوان تو باد
نه به تنها حَیَوانات و نباتات و جماد
هرچه در عالم امر است به فرمان تو باد
حافظ ار این سخنان گفت براى دگرى
فیض خواندش ز براى تو و گفت آن تو باد
پادشاهان جهان جمله گداى در تست(65)
هر که را هر که کند مدح همه زان تو باد
[غزل 78]
تو را امام ز اعدا خدا نگهدارد
فرشتهات به دو دست دعا نگهدارد
ز دیده خواه نهان باش و خواه(66) عیان
خدات در همه حال از بلا نگهدارد
صبا به درگه او گر دل مرا بینى
ز روى لطف به گویش که جا نگهدارد
ز درد دوست نگویم حدیث جز با دوست
که آشنا سخن آشنا نگهدارد
سر و زر و دل و جانم فداى مهدى باد
که حقِّ خدمت اهل وفا نگهدارد
غبار راه گذارش نشان دهید که فیض
به یادگار نسیم صبا نگهدارد
خرد ز فتنه آخر زمان حذر فرمود
ز دست بنده چه خیزد خدا نگهدارد
[غزل 79]
وقت آشوب جهان شد العیاذ
فتنه آخر زمان شد العیاذ
مىرسد دجّال اعور الحذر
نوبت دجّالیان شد العیاذ
ممتلى شد عالم از ظلم و ستم
راز سفیانى عیان شد العیاذ
قتل نفس محترم خواهد شدن
این سخن در نص بیان شد العیاذ
از پى هم فتنهها خواهد رسید
نک زمان امتحان شد العیاذ
فیض را یا رب نگهدار از فتن
ورنه کارش در زیان شد العیاذ
[غزل 80]
بلینا بالفتن فى لیلة الهجر
ظلام فیه حتّى یطلع الفجر
امامى انت بدّلها الى القدر
لتسلم فیه حتى مطلع الفجر
برآى اى صبح روشندل خدا را
که بس تاریک مىبینم شب هَجر
سرآمد عمر من بىحضرت تو
فغان از این تطاول آه از این زَجر
من از شوقت نخواهم گشت فاتر
ولو ادّ بتنى بالهجر و الحجر(67)
دلا در شوق او ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بىاجر
وفا خواهى جفا باید کشیدن
فانّ الربح والخسران فى التجر
درخت مهرش ار در دل نشانى
که بس چینى ثمرها فیض از این شَجر
[غزل 81]
اى خرم از نوید قدومت بهار عمر
پژمرد در مفارقتت لالهزار عمر
این یکدو دم که دولت دیدار ممکنست
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
گیریم عمر خویش ز سر در زمان تو
روز فراق را که نهد در شمار عمر
از دیده گر سرشک چو باران رود رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزکار عمر
بگذشت بى امام زمان روزگار ما
بر بىسعادتى است همانا مدار عمر
بگذشت دور آل نبى همچو نوبهار
گوئى به خواب بود مرا روزگار عمر
پیش از وجود ما بگذشتند اهلبیت
بیچاره فیض هیچ ندید از گذار عمر
[غزل 82]
روى بنماى اماما و ره منبر گیر
بگشا منطق و دل از در دلها برگیر
دین اسلام و شریعت که کهن گشت و خراب
یک به یک در دل ما تازه کن و از سر گیر
پر کن از امن و امان عالم آشفته ما
ظلم و طغیان و خرابى ز ممالک برگیر
بهر رفع ستم و جور به لطف شمشیر
از موالى همه نصرت ز اعادى برگیر
حقِّ آنست جهان کو همگى دشمن گیر
او چو یارى کندت روى زمین لشکر گیر
کن شفیعأ لموالیک خصوصا للفیض
چون شود کشته به پاى تو ز خاکش برگیر
[غزل 83]
به حدیث آى و علوم خودم از یاد ببر
خرمن دانش ما را همه گو باد ببر
تا که از لفظ دُر افشان تو علم آموزیم
گو بیا سیل و کتب خانه ز بنیاد ببر
به ولایت زدهام دست شفاعت محکم
همره خود به بهشت آیدم و شاد ببر
روز مرگم نفسى وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
گر بمیرم من از این درد به وصلش نرسم
به سر رهگذرش خاک من اى باد ببر
سخت در حیرتى از غیبت مهدى اى فیض
این وساوس ز دل، این دغدغه از یاد ببر
[غزل 84]
مهدى آخر زمان آید به دوران غم مخور
کلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور
این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
بىحضورش چند روزى دور گردون گر گذشت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهاى ز اسرار غیب
باشد اندر پرده حکمتهاى پنهان غم مخور
چون امید وصل او هر لحظه هست و ممکن است
در فراقش صبر کن با درد هجران غم مخور
حال ما در فرقت پیغمبر و اولاد او
جمله مىداند خداى حال گردان غم مخور
فیض اگر سیل فنا بنیاد هستى برکند
کشتى آل نبى دارى ز طوفان غم مخور
در جهان گر از حضورش دور باشى فیضیا
روز موعودش رسد دستت به دامان غم مخور
[غزل 85]
اى صبا نکهتى از خاک در یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دیدار بیار
یعنى از نائب حق مژده وصلى برسان
نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
نغمهاى از نفحات نفس یار بیار
گردى از رهگذر سرور ارباب نظر
بهر بىتابى این دیده خونبار بیار
حال زار دل این خسته افکار بگو
خبرى از بر آن مونس غمخوار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
لمعه نور از آن مجمع انوار بیار
بهر آرام دل فیض ز خاک در او
بىغبارى که پدیدار از اغیار بیار
[غزل 86]
عید است روز جمعه و یاران در انتظار
یا رب امام را به مصلّى کن آشکار
شاید که یک نماز که با او ادا کنیم
گردیم مستحق که کنى مغفرت نثار
خوش دولتى است خرّم و خوش خسرو کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاهدار
زانجا که پردهپوشى عفو کریم تست
بر قلب ما بپوش که نقدیست کم عیار
ترسم که روز حشر عنان در عنان رود
طاعات دشمنان و گناهان دوستدار
جز نقد جان به دست ندارم، امام کو؟
کان نیز بر غبار ره او کنم نثار
اى آبروى دور زمان بى تو سوخت فیض
پا در رکاب آر که از دست رفت کار
[غزل 87]
بیا امام که آئین احمد آید باز
بیا امام که روى نبى نماید باز
بیا امام که از دست رفت ملت و دین
بیا امام که شرع محمد آید باز
بیا بیا که نمانده است شرع را رمقى
مگر ز روى تو در وى روان در آید باز
بیا امام که درهاى علم را بستند
به یمن مقدم خیرت مگر گشاید باز
بیا امام که دلهاى خلق زنگ گرفت
مگر به صیقل لطف شما زداید باز
به پیش آینه دل هر آنچه مىدارم
به جز خیال لقایت نمىنماید باز
بمرد فیض ز شوق تو اى امام زمان
بیا که در تن این مرده جان در آید باز
[غزل 88]
دلم فداى امام زمان شد و جان نیز
ببین که آتش شوق امام چون شد تیز
فداى دوستى اهلبیت پیغمبر
هزار ساله عبادت به تقوى و پرهیز
غلام آن حضراتم که رهنما بودند
نه آن که زد به ضلال و عمى ره خود نیز
اگر امیر! خلافت نه بر مراد گذشت
تو در مقام رضا باش و از قضا بگریز
مرا اگرچه گنه بىحد است و طاعت کم
ولى ولاى ولىّ خداست دستاویز
قسیم جنت و نار است مقتداى جهان
نه آن که آتش دوزخ براى او شد تیز
محبت نبى و آل او به گور برم
به آن ز دل ببرم حول روز رستاخیز
نقاب و پرده ندارد امام ما اى فیض
تو خود حجاب خودى از هواى خود برخیز
[غزل 89]
شود به طلعت مهدى چو دیدگانم باز
چه شکر گویمت اى کارساز بندهنواز
مرا که گفتن حرفش به جوش مىآرد
عجب نباشد اگر از لقا کنم پرواز
خوش آن زمان که اگر پرسمش جواب دهد
وگر خموش شوم او کند سخن آغاز
خوش آن زمان که مرا گوید اى فلان چونى
کند مشافهه به من(68) حدیث گوید باز(69)
روندگان طریقت ره بلا سپرند
که مرد عشق نیندیشد از نشیب و فراز
غم امام نهان به ز مردم ناجنس
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
وصال او چو میسر نمىشود اى فیض
در آتش شعف و شوق او بسوز و بساز
[غزل 90]
خداى عزّوجل کارساز بندهنواز!
مهمّ ما به قدوم ولىّ خویش بساز!
به دست خویش اسیریم فکّک الاسرا
میان خلق غریبیم اى غریب نواز
جماعتى که ز ابلیس بردهاند گرو
به مکر و حیله و کبر و حسد به رمز و لماز
به اهل علم شبیهند در میان عوام
زنند دم ز حقیقت به نزد اهل مجاز
همه اثیم و زنمیند، خیر(70) را منّاع
نمیم را همه مشّاء برىء را همّاز
نماز را همه دشمن هماز را همه دوست
نیاز را همه کاره ز بس رعونت و ناز
به اهل دین همه(54) با قتل و قمع همراهند
که تا به فسق و ستم دست و پا کنند دراز
مهیمنا تو به زودى امام را بفرست
که تا رهد دل ارباب دین ز سوز و گداز
چو او ظهور کند اولین مطیع منم
چرا که در ره تسلیم مىکنم پرواز
ز فیض فتنه آخر زمان کفایت کن
خداى عزوجل! کارساز بندهنواز!
[غزل 91]
دارم از غیبت مهدى گله چندان که مپرس
که چنان زو(71) شدهام بىسرومان که مپرس
کار تقوى و صلاح و ورع و طاعت و علم
آنقدر روى نهاده است به نقصان که مپرس
جاهل و سفله و بىدین همه غالب شدهاند
اهل ایمان و خرد گشته بدانسان که مپرس
من به این دانش ناقص که به خود پندارم
زحمتى مىکشم از مردم نادان که مپرس
گوشهگیرى و سلامت هوسم بود ولى
آنچنان رونق دینم شده فتّان که مپرس
گفتگوهاست ز رشک و حسد این مردم را
هر کسى را غرضى این که مگو آن که مپرس
سبب غیبت مهدى ز خرد جستم گفت
فیض این قصه دراز است به قرآن که مپرس!
[غزل 92]
زین جهان پیروى آل نبى ما را بس
در قیامت ثمر حب على ما را بس
نیست ما را که کم و کیف از ایشان پرسیم
ما و تسلیم که آن نصّ جلى ما را بس
اگر اعمال نکوهیده وگر نانیکوست
اعتقادات خوش ما به وصى ما را بس
شکر للّه که ما با همه عالم صلحیم
جنگ با وسوسه نفس دنى ما را بس
ذرهاى بغض کسى در دل ما کى گنجد
بغض هر سه لعین ابدى ما را بس
ما نخواهیم در این نشأه که سلطان باشیم
لذت بندگى از دار دنى ما را بس
فیض از مال و بزرگى و ریاست بگذر
کنجى و ذوق حدیث نبوى ما را بس
[غزل 93]
خداوندا مرا برهان ز دنیا و شر و شورش
به فضل خود نجاتم ده ز کنج آن(72) دل کورش
بده توفیق حکم و حکمت و اخلاص در طاعت
لقاى صاحب الامر و تمتع بردن از نورش
امید وصل او دارد مرا در بند این نشأه
وگرنه زین جهان بیزارم و مکر و شر و شورش
همین خواهم که در پایش سر از دشمن بیندازم
خداوندا بده دستى که مرد افکن بود زورش
به نور مهدى هادى دل و جانم منور کن
که بس تاریک مىبینم جهان بىپرتو نورش
اگر شوق وصال او نباشد در خیال من
ز تلخِ سفره دنیا بشویم دست از شورش
امامى سیدى مولاى سوى فیض خود بنگر
سلیمان با همه حشمت نظرها بود با مورش
[غزل 94]
جان نخواهد که شود ز آتش شوق تو خلاص
ماهى دلشده در بحر خیالت غواص
به هوادارى تو شمع صفت از سر سوز
کردم ایثار تن خویش ز روى اخلاص
هم چو پروانه بر شمع جمال تو تمام
تا نسوزم نشوم ز آتش آن نشأه خلاص
کیمیاى نظر آل نبى خاک مرا
زر خالص کند ار چند بود همچو رصاص
قدر این طایفه را تا نشناسد مؤمن
نشود در حرم حضرت حق خاص الخاص
قدر این قوم مقرب نشناسد عامى
بعد از این فیض مگو این سخنان جز به خواص
[غزل 95]
حرف وجود او جهان جمله گرفت طول و عرض
رفع نمىشود بلى حجت حق ز روى ارض
مهر محبت شما بر همه خلق واجب است
بلکه ولاى آل بر جمله ملائک است فرض
نور شماست منتشر در همه جرم آسمان
زان چو زمین هفتمین مانده زیر بار قرض
نیست به درگهت رهى سوختگان هجر را
قصه شوق ما مگر باد رساندت به عرض
فیض به جان غلام تو کاش فدا شود تو را
تا که نزیستى بسى بىتو بر این بسیط ارض
[غزل 96]
در غم شوق تو سخن کس ننوشت بدین(73) نمط
خوشتر از این کسى نگفت نیست در این سخن غلط
از هوس لقات کان زاب حیات خوشتر است
گشته روان ز دیدهام چشمه آب همچو شط
گر به هوات مىدهم گرد مثال جان و دل
گاه به آب مىکشم آتش شوق همچو بط
کى به غلامى خودم عز قبول مىدهى
تا به مبارکى دهم بنده به بندگیت خط
کس ز غم فراق تو اشک نریخت همچو فیض
کس به هواى وصل تو شعر نگفت بدین(73) نمط
حافظ خوش غزل سرود این دو سه بیت بهر غیر
در حق بندگان تو گشت درست این غلط
[غزل 97]
ز مکر و کید اعادى تو را خدا حافظ
ز حادثات نگهبان(74) و از بلا حافظ
وجود تست سبب آسمان و غبرا را(75)
همیشه باد وجود تو را خدا حافظ
به تو ملائک هفت آسمان بود محفوظ
توئى وجود همه کائنات را حافظ
بود که پیشتر از مرگ من برون آئى
زره زنان عقاید شوى مرا حافظ
چه دارى از غزلیات نو بیار(76) و بخوان
که شعر تست فرحبخش و جانفزا حافظ
ز یمن شعر تو زینت گرفت دفتر ما
جزاى خیر دهادت خدا ز ما حافظ
ز نظم دلکش اشعار همچو سحر حلال
جمال داد سخنهاى فیض را حافظ
[غزل 98]
در غم هجرانت اى مهدى گدازانم چو شمع
شبنشین در مسجد و محراب سوزانم چو شمع
چند بیتى حافظ شیراز اینجا گفته است
گر بخوانم عالمى را زان بگریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع
بىجمال عالمآراى تو روز من شب است
بىکمال خدمتت در عین نقصانم چو شمع
سرفرازم کن شبى از وصل خود اى نور چشم
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست بىدیدار تو
روى بنما مهدیا تا جان برافشانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه نورى فرست
ورنه از شوقت جهانى را بسوزانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش شوقت گدازانم چو شمع
آتش مهر تو را فیضت عجب در سر گرفت
آتش دل کى به آب دیده بنشانم چو شمع
[غزل 99]
منم غلام به اخلاص آن امام مطاع
از اوست امر و ازین بنده امتثال و سماع
نه لوح سینه غبارى ز دشمنى دارد
نه با کسى بود از بهر مال و جاه نزاع
به دل محبت آل نبى بس است مرا
که غیر از این همه اسباب وحشت است و صداع
ز حق قدوم شریف امام مىطلبم
که من نمىشنوم بوى خیر از این اوضاع
برون خرام اماما ز پشت ابر خفا
چو آفتاب به عالم بتاب فیض شعاع
بسى به شربت وصل تو تشنهایم ولى
نمىکنیم(77) دلیرى، نمىدهیم(78) صداع
ز وصل تو نتوان شد به گفتگو خرسند
چگونه فیض توان صبر از عیان به(79) سماع
[غزل 100]
بسى شدم به بلاد و جبال و کوچه و باغ
به کوى مهدى هادى کسى نداد سراغ
چه حکمتست که محرومم از جمال امام
مگر ز معصیت آید(80) مرا به دل این داغ
مرا شب است ز هجران او سراسر عمر
ولیک هست به دست دلم ز شوق چراغ
کجاست پیک صبا تا به کوى(81) حضرت او
تحیتى ز من خسته دل کند ابلاغ
بگویدش که چنین است حال فیض از هجر
تو رحم کن نبود بر رسول غیر بلاغ
[غزل 101]
مىروم از بر امام طوفکنان به هر طرف
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
در ره او رود سرم باز لقاش برخورم
این بشود زهى طرب آن بشود زهى شرف
سعى من از براى او جان و دلم فداى او
مطلب من لقاى او گرچه روم به هر طرف
سر بنهم در این هوا جان بدهم در این هوس
به که بغیر از این شود عمر عزیز من تلف
گر تو حیات جاودان مىطلبى در این جهان
در ره خاندان به صدق جان بفشان و لا تخف
فیض اگر ز روى صدق در ره خاندان روى
بدرقه ره تو بس، دوستى شه نجف
[غزل 102]
سلوک راه حق و خدمت امام شفیق
گرت مدام میسر شود زهى توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است
که نیست راهنمائى به حق جدیر و حقیق
بسى مسائل دینیّه خورده است گره
مگر امام گشاید به ناوک تحقیق
کجاست راهنمائى به سوى منزل او
که ما به خویش نبردیم ره به هیچ طریق
خفاى او ز نظرهاى(82) غیبتش در چاه
به غور آن نرسد صد هزار فکر عمیق
برون خراما اماما و راه حق بنماى
که در کمینگه دینند قاطعان طریق
دریغ و درد که بگذشت عمر فیض و نیافت
سعادت شرف خدمتش به هیچ طریق
[غزل 103]
براى مهدى هادى بخوان شأن فراق
سرود حافظ شیراز در بیان فراق
زبان خانه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
رفیق خیل خیالم(83) و هم عنان شکیب
قرین آتش هجران(84) همقران فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید نیامد به سر زمان فراق
چگونه باز کنم بال در هواى وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آسمان(85) فراق
کنون چه چاره که در هجر غم به گردابى
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسى نماند که کشتىّ عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر مىخورم ز خوان فراق
به پاى شوق گر این ره به سر شدى حافظ
به دست هجر ندادى بسى(86) عنان فراق
[غزل 104]
امام و سید و مولاى من جعلت فداک
تو گر شفیع منى از گنه ندارم باک
به جز ولاى توأم گرچه نیست دستاویز
ولى بس است ولائیکه باشد از دل پاک
مرا امید وصال تو زنده مىدارد
وگرنه هر دمم از هجر تست بیم هلاک
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویت
زمان زمان کنم از غم چو گل گریبان چاک
اهمّ مقصد قلبى(87) جهاد بین یدیک
ارید طول حیاتى لان اکونُ فداک
فداى تو نکنم مال و جان و دل حاشاى
شفاعتم نکنى روز ابتلا حاشاک
عزیز نزد خدا آن بود که همچون فیض
نهد به درگه تو روى مسکنت بر خاک
[غزل 105]
غیر از شما ندارم نزد خدا وسائل(88)
یا سادة البرایا یا جامع(89) الفضائل
از صد یکى ندارد گر صد چو من نویسد
وصف شما به هر دم درصد چو این رسائل
هر نکتهاى که گفتم در شأن صاحب الامر
هر کو شنید گفتا للّه دَرُّ قائل
با سنیان مگوئید حرف قیام قائم
از شافعى مپرسید امثال این مسائل
سرّ شما نفهمد آن کس که او نباشد
مرضیة السجایا محمودة الخصائل
سل یا امام ربّک یغفرلنا الخطایا
فاللّه خیر مسئول مولاى خیر سائل
یا ربّ ضاق صدرى عن غیبة الامام
عجّل لنا ظهوره من قبلِ ان تزایل
ان انت فیض تصبر عن وصله فانّى
قلبى الیه مشتاق روحى لدیه مائل
[غزل 106]
خوش خبر باش(90) اى نسیم شمال
که به ما مىرسد شمیم وصال
یا برید الحما حماک اللّه
مرحبا مرحبا تعال تعال
أین مهدینا و منزله؟
و من اصحابه و کیف الحال؟
چه شود گر دهى نشان مقام
چه شود گر کنى بیان مقال
قصّة الشوق لانفصام(91) لها
حبّکم دونها لسان الحال
شاه ما سوى ما نمىگردد(92)
حبذا کبریا و جاه و جلال
فیض تا چند صبر در غم دوست
ناله عاشقان خوش است بنال
[غزل 107]
اگر(63) به کوى امامم بود مجال وصول
رسد به دولت وصلش نواى من به حصول
من شکسته بىدست و پا به درگه او
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
کجا روم چکنم حال دل کرا گویم
که گشتهام ز فراق امام خویش ملول
همین بس است که او را ببینم و در پاش
پس از محاربه دشمنان شوم مقتول
دلم چو گشت مصیقل به صیقل مهرش
بود ز زنگ حوادث بر آینه مصقول
بگشت بر همه دلها حدیث شوق امام
نیافت چون دل من گوشه براى نزول
بگو ثناى امام زمان به جان و به دل
که مىرسد مدد فیض از نفوس و عقول
[غزل 108]
حاشا که من حدیث ثناى تو طى کنم
من لاف شوق مىزنم این کار کى کنم
کو پیک صبح تا گلههاى شب فراق
با آن خجسته طلعت فرخنده پى کنم
مهدى کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار خدمت وى و اصحاب وى کنم
از نامه سیاه نترسم که روز حشر
با مهر اهلبیت صد این نامه طى کنم
تا زندهام دم از نبى و آل مىزنم
کى من حکایت جم و کاووس و کى(86) کنم
جانم فداى اوست، بر فیض امانت است
روزى رخش بینم و تسلیم وى کنم
[غزل 109]
غم زمانه که هیچش گران نمىبینم
دواش غیر امام زمان نمىبینم
عجب بود که در ایام ما ظهور کند
چرا که طالع خویش آن چنان نمىبینم
ز دامن غم او دست بر نمىدارم
چرا که مصلحت خود در آن نمىبینم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمىبینم
نشان دوستى اهلبیت پرهیز است
در اهل دانش عصر این نشان نمىبینم
مپرس فیض ز من سرّ غیبتش که در آن
به هیچ جا سخن دل نشان نمىبینم
کسى که گوش کند نالهام در این غم کو؟
خموش که اهل دلى در جهان نمىبینم
[غزل 110]
خیز تا از در طاعات گشادى طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادى طلبیم
بهر راه حرم وصل بیا تا برویم
به گدائى به در تقوى و زادى طلبیم
اشک آلوده ما گرچه روانست ولى
به رسالت بر او پاک نهادى طلبیم
لذت داغ غمت بر دل او(93) باد حرام
اگر از جور غم هجر تو دادى طلبیم
صبر بر حکم الهى چه کنیم ار نکنیم
از خدا در غم تو خاطر شادى طلبیم
از پى آن که مگر(94) قابل وصل تو شدیم
از ره تقوى و پرهیز رشادى طلبیم
جرم ما شد سبب بستن این در اى فیض
خیز تا از در طاعات گشادى طلبیم
[غزل 111]
خیز تا چاره این غم به مناجات بریم
حاجت خود به بر قاضى حاجات بریم
مقصد اصلى دل را که لقاى مهدى است
همچو موسى ارنى گوى به میقات بریم
از خدا خدمت او را به تضرع طلبیم
به مناجات مگر ره به ملاقات بریم
ما خود آن حال نداریم مقام تو کجاست
مگر از رهگذرت پى به مقامات بریم
نارسیده به وصالت ز جهان گر برویم
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه مىبارد از این قصر مقرنس برخیز
تا به ظلّ تو پناه از همه آفات بریم
در بیابان غمت گم شدن آخر تا چند
ره بپرسیم مگر پى به مهمات بریم
کوس ناموس تو از کنگره عرش زنیم
عَلَم مهر تو بر بام سماوات بریم
خاک کوى تو به صحراى قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
غیر جان چیست که تا در قدمش افشانیم
غیر اخلاص چه داریم که سوغات بریم
فیض بیهوده مکن بر سر هر کوى خروش
خیز تا چاره این غم به مناجات بریم
[غزل 112]
ما شبى دست برآریم و دعائى بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جائى بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه مقام تو کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمائى بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددى
تا طبیبش به سر آریم و دوائى بکنیم
مدد از مهدى هادى طلب اى دل ورنه
کار صعب است مبادا که خطائى بکنیم
سایه طایر کم حوصله کارى نکند
طلب از(95) سایه میمون همائى بکنیم
کى بود نعرهزنان در قدمش از سر شوق
دست و تیغى بگشائیم و غزائى بکنیم
تا توان فیض ز حافظ سخنى پیدا کن
تا به قول و غزلش ساز و نوائى بکنیم
[غزل 113]
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههاى غریبانه قصه پردازم
به یاد مهدى هادى چنان بگریم زار
که راه و رسم فراق از جهان براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خداى را مددى اى رفیق ره تا من
به کوى مهدى هادى علم برافرازم
هواى منزل او آب زندگانى و من
به خاک آتش بیگانه سوزم و سازم
به کوى تو نتوانم به خویش ره بردن
مگر به بال عنایت دهى تو پروازم
نه همدمى نه رفیقى نه مژده وصلى
بنال فیض که جز ناله نیست دمسازم(96)
[غزل 114]
در توسل به جناب تو چه تدبیر کنم
چند در فرقت تو ناله شبگیر کنم
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکى نامه محال است که تحریر کنم
در شب هجر تو مجموع پریشانى خویش
کو مجالى که یکایک همه تقریر کنم
آن زمان کارزوى دیدن جانم باشد
در نظر نقش دل آراى تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو به جان دست دهد
دل و جان را همه در بازم و توفیر کنم
جان ز من گر طلبى زود فشانم به رهت
ور تو سر خواهى حاشاى که من دیر کنم
دم مزن فیض ز دشوارى هجران با من
چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
[غزل 115]
گرچه افتاد ز هجرش گرهى در کارم
همچنان چشم کرم از کرمش مىدارم
مىکشم بار چه کوه غم هجران امروز
تا که فردا دهد آن شه به بر خود بارم
به صد امید نهادیم در این بادیه پاى
اى دلیل ره گمگشته فرو مگذارم
پاسبان حرم دل شدهام در همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمى ز عنایت که کند بیدارم
فیض از حافظ شیراز گرفت این ابیات
«در غم هجر تو مىخوانم و خون مىبارم»
[غزل 116]
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فداى او شد و جان نیز هم
سیف و عصمت علم و نصرت جمع کرد
یار ما دین دارد و آن نیز هم
از طفیل اوست کل کائنات
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
داستان در پرده مىگویم ولى
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
روزهاى وصل معصومان گذشت
بگذرد ایام هجران نیز هم
اعتمادى نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
صبر کن اى فیض تا عصر امام
دین قوى خواهد شد ایمان نیز هم
[غزل 117]
اماما در فراقت شد هزاران رخنه در دینم
بیا یک بار دیگر کن ز نو اسلام تلقینم
به آن مستظهرم جانا که دل مأواى تو گردد
مرا روزى مباد آن دم که بىیاد تو بنشینم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حور العین
اگر در صبح جان دادن تو باشى شمع بالینم
از آن ترسم من بىدل که پیش از روز وصل تو
به تلخى ناگهان از تن برآید جان شیرینم
جهان فانى و باقى فداى آل پیغمبر
طفیل نور ایشان است هر چیزى که مىبینم
حدیث آرزومندى که ثبتش کرد فیض اینجا
بود ارواح اشعارى که حافظ داد تلقینم
[غزل 118]
هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روى تو کردم جوان شدم
روزى مرا وصال تو روزى اگر شود
بر منتهاى همت خود کامران شدم
زاندم که خیل شوق رخت رو به دل نهاد
ایمن ز جور فتنه آخر زمان شدم
آن روز بر دلم در معنى گشاده شد
کز دوستان یک جهت خاندان شدم
اول ز حرف و صوت وجودم خبر نبود
در مکتب ولاى على نکتهدان شدم
اى گلبن حدیقه بگزیده رسل
در سایه تو بلبل باغ جنان شدم
پر شد دلم ز مهر نبىّ و ولىّ و آل
زین دوستى به کام دل دوستان شدم
روزى بود به فیض بگوید امام عصر
خوش باش من به عفو گناهت ضمان شدم
[غزل 119]
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها مىکنى اى خاک درت تاج سرم
کاش راهى به سر کوى تو مىداشتمى
تا به سر سوى تو مىآمدم از هر گذرم
نتوان قطع بیابان فراق تو نمود
مگر آگه کنى از رسم و ره این سفرم
راه منزلگه خویشم بنما تا پس از این
پیش گیرم ره آن کوى و به سر مىسپرم
همتم بدرقه راه کن اى طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم رخت
وز سر کوى تو پرسند رفیقان خبرم
اى نسیم سحرى بندگى ما برسان
گو فراموش مکن وقت دعاى سحرم
شاید اى فیض اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
[غزل 120]
یاد مهدى چه کنم صبر به صحرا فکنم
و اندرین کار دل خویش به دریا فکنم
دیده دریا کنم از خون جگر در شوقش
راز سربسته خود را به خدا وافکنم
مایه خوشدلى آنجاست که دلدارى هست
مىکنم سعى که خود را مگر آنجا فکنم
فلک از تیر غمت بر جگرم زد من هم
عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم
شور و غوغا و فغان در ملکوت اندازم
غلغل ولوله در گنبد مینا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهى
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
به دعا دست برآورده ز آه سحرى
بهر تأثیر دعا تیر به هر جا فکنم
گفتگو را بهل اى فیض بیا تا خود را
بهر تفتیش درین عرصه غبرا فکنم
چون توان برد به سر در طلب وصل تو عمر
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
[غزل 121]
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
گو شیعه امامم و سوگند مىخورم
عصر ظهور حضرت او خواهم از خدا
پیرانه سر هواى جوانیست بر سرم
مولا من به عرش رسم گر ز روى فضل
مملوک آن جنابم و مسکین این درم
من جرعهنوش مهر تو بودم چه در ازل
کى ترک آب خورد کند طبع خو گرم
گر باورت نمىشود از بنده این حدیث
از گفته کمال دلیلى بیاورم
«گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم»
نامم ز شیعیان و محبان مباد اگر
غیر از محبت تو بود شغل دیگرم
بال و پرى ندارم و این طرفه ترکه نیست
غیر از هواى منزل سیمرغ در سرم
عهد الست بود مرا با ولاى تو
از شاهراه عمر بر این راه بگذرم
اى عاشقان روى تو از ذره بیشتر
من چون رسم به وصل که از ذره کمترم
شکر خدا که سینهام از مهر تو پر است
کامى که خواستم ز خدا شد میسرم
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام آل جرعهکش حوض کوثرم
اخلاص فیض هست ز حافظ زیادتر
حقا بدین گواست خداوند داورم
[غزل 122]
مولاى من بیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگى و دعاگوى دولتم
زانجا که فیض عام سعادت فروغ تست
بیرون شدن نماى ز ظُلمات حیرتم
هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت
گر تو شفاعتم بکنى ز اهل رحمتم
عرفان خاندان نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در شوق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته ضعیف
اى حضرت امام مدد ده به همتم
دورم به صورت از در دولتسراى تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
فیضا تو را هواى نثار دلست و جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
[غزل 123]
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
خوشا دمى که از این چهره پرده برفکنم
بیا و هستى من در وجود من کم کن
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
بسى ز عمر گذشت و نیافتم کامى
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
اگر چو شمع ببارم سرشک نیست عجیب
که سوزهاست نهانى درون پیرهنم
مرا که خدمت صاحب زمان بود معذور
چرا زمین ستم پیشگان بود وطنم
سزاى همچو منى نیست دورى از در او
که پاى تا سر من مهر اوست و من نه منم
محبت على و عترتش حیات من است
ولاى آل نبى همچو جان و من بدنم
چنان محبت و مهر شما به دل دارم
که گر زنند به تیغم دل از شما نکنم
ز بس حدیث شما فیض گفت نزدیکست
که غیر حرف شما نشنود کس از سخنم
[غزل 124]
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
خاک کوى تو شوم از دو جهان برخیزم
به ولاى تو که گر بنده خویشم خوانى
از سر خواجگى کون و مکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانى
پیشتر زانکه چو گردى ز میان برخیزم
بگذرم گر ز جهان بر سر خاکم آرش
تا ببویش ز لحد رقصکنان برخیزم
فاش کن سرّ قیامت ز قیام قائم
قامتش را بنما کز سر و جان برخیزم
قامت قائم حق را چو ببینم قائم
همچو فیض از سر اسباب جهان برخیزم
[غزل 125]
اماما پاى نه تا آنکه در پایت سراندازیم
نثار خاک راهت را دل و جان و زر اندازیم
جهان تیره پر ظلم را از هم بیفشانیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح دیگر اندازیم
یکى از عقل مىلافد یکى طامات مىبافد
بیا کین داورىها را به پیش داور اندازیم
اگر دشمن بر آن باشد که خون دوستان ریزد
به سیف اللّه دست آریم و بنیادش براندازیم
خوش آن روزى که بینیمت نشسته جاى پیغمبر
به دور مجلست گردیم و از دشمن سراندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالى جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
به خاک درگهش روى نیاز آریم همچون فیض
از آنجا خویش را شاید به حوض کوثر اندازیم
[غزل 126]
اى لقایت آرزوى مؤمنان
وز برایت هاى و هوى مؤمنان
یا غیاث الحق یا قطب الورى
التفاتى که به سوى مؤمنان
مو به مو از شوق در رقص آمدند
بوى آمد از تو سوى مؤمنان
مؤمنان را در حقیقت قبلهاى
زان به سوى تست روى مؤمنان
گفتگویت گفتگوى اهل دل
جستجویت جستجوى مؤمنان
از قدوم دلکش جان پرورت
مژدهاى بفرست سوى مؤمنان
در دلش مهر شما بلوا گرفت
فیض را زانست خوى مؤمنان
[غزل 127]
با ما یکى به آن لب مشکین خطاب کن
بگشاى نافه را و جهان مستطاب کن
از پرده خفا به درآ، آشکار شو
اى آفتاب پرتو خود بىسحاب کن
زان پیشتر که عالم فانى شود خراب
بنیاد ظلم و خانه ظالم خراب کن
هان وقت فوت مىشود این دور تست
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
دیگر نماند صبر به دلهاى دوستان
بردار پرده از رخ و رفع حجاب کن
فیضت وصال مىطلبد از در دعا
یا رب دعاى خسته دلان مستجاب کن
[غزل 128]
مهدى هادى چو بنشیند به جاى خویشتن
زنده گرداند جهان را همچو جان کاید به تن
خوش به جاى خویشتن باشد نشست خسروى
تا نشیند هر کسى دیگر به جاى خویشتن
شیعهى او را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد ازو کوتاه دست اهرمن
شوکت مهدىّ اهل البیت و عالم گیریش
شد در افواه خلایق داستان انجمن
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوى رحمن مىوزد باد یمن
گوشهگیران انتظار جلوهات دارند هان
خویش را کن آشکار و برقع از رخ برفکن
جویبار ملک را آب روان شمشیر تست
نونهال عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
حافظ این ابیات گفت و فیض در تضمین آن
مشورت با عقل کرد، المستشار مؤتمن
[غزل 129]
دانى که چیست دولت، روى امام دیدن
در کوى او گدائى، بر خسروى گزیدن
گاهى به حضرت او، راز نهفته گفتن
گاه از لب شریفش اسرار دین شنیدن
گاهى جهاد کردن، با دشمنان ملت
سرهاى ناکسان را، در مقدمش بریدن
مهرش به دل نهفتن، رازش به کس نگفتن
تا بعد از آن بنقشى در دست و خود گزیدن
رو چارهاى بیندیش، اى فیض در فراقش
جانها رسد به لبها، تا ما به او رسیدن
[غزل 130]
ز در درا و شبستان ما منور کن
هواى مجلس روحانیان معطر کن
ستاره شب هجران نمىفشاند نور
به آفتاب رخت روز ما منور کن
برون خرام و برافروز عالمى ز رخت
سخن بگوى و جهان پر ز درّ و گوهر کن
بگو به خازن جنت که خاک مجلس ما
به تحفه بر سوى فردوس و عود مجمر کن
چه لاله داغ دل و اشکهاى خونین بین
بیا بیا و تماشاى باغ و منظر کن
طمع به وصل شما حدّ چون منى نبود
حوالتم به یکى از نقاط دیگر کن
ز زهد خشک به جائى نمىرسى اى فیض
به روز شربت وصلش دهان ما تر کن
به آب تقوى و طاعت به کار تخم ولاش
دماغ را ز گل باغ دل معطر کن
[غزل 131]
به خاک پاى امام و به حق نعمت او
که نیست در سر من جز هواى خدمت او
بهشت اگرچه نه جاى گناهکاران است
گناه سوز بود آتش محبت او
اگر به معصیت آلوده گشت دامن من
چه باک، پاک بود طاعتش به همت او
دمى خفاش گر افسرد غنچه دل را
شکفته مىشود از نوبهار دولت او
بود زمین و زمان از قدوم او خرم
که او خلیفه حق است و دست قدرت او
چو دست بر سر ترسو نهد شجاع شود
بخیل حاتم طى گردد از کرامت او
مطیع و عاصى خرد و کلان و ضیع و شریف
برند بهره ز فیض زلال رحمت او
از آن پر است دل فیض از ولاى امام
که از نخاله طین وى است طینت او
[غزل 132]
آرم اى مولاى من یک قطره از دریاى تو
گفته گویا حافظ این ابیات در سوداى تو
اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو
زینت تاج و نگین از گوهر والاى تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعى مىدهد
در لباس خسروى رخسار مه سیماى تو
گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالمست
روشنائىبخش چشم اوست خاک پاى تو
جلوهگاه طایر اقبال گردد هر کجا
سایه اندازد هماى چتر گردونساى تو
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته هرگز نشد فوت از دل داناى تو
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعهاى بود از زلال لعل جان افزاى تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفى نماند با فروغ راى تو
خسروا پیرانه سر فیضت جوانى مىکند
بر امید عفو جانبخش گنه فرساى تو
[غزل 133]
اى پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستانسرا بگو
ما محرمان خلوت انیسم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
بر این فقیر قصه آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو
گر دیگرت بر آن در دولت گذر فتد
بعد از اداى خدمت و عرض دعا بگو
هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجراى گناه گدا بگو
جانها در انتظار قدوم تو سوختند
پیغامى از وصول خود اى خوش لقا بگو
ما بىخبر به راز سراپرده خفا
با مخلصان خود خبر ما مضى بگو
دلهاى مرده را ز دم خویش زنده کن
از مصطفى حدیث کن از مرتضى بگو
از مغرب خفا بدرآ همچو آفتاب
در جلوه ظهور رموز خفا بگو
جانپرور است قصه مهدى صبا برو
رمزى از او بپرس حدیثى بیا بگو
آن کس که گفت خاک ره او نه توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
اى فیض اگر هواى امامست در سرت
از سر هوس به در کن و ترک هوا بگو
[غزل 134]
امر خلافت، گر نیست دلخواه
گردن نهادیم، الحکم للّه
خلقى به تضلیل، از راه بردند
پیران جاهل، شیخان گمراه!
ما پیر و جاهل، کمتر شناسیم!
یا علم باید، یا قصه کوتا
جهل و ضلالت؟ امر امامت؟
العوذ باللّه! العوذ باللّه!
قسط و غلاظت؟ کار خلافت؟
استغفر اللّه! استغفر اللّه!
قدر على را، دانسته بودند
لیکن چه چاره، با بخت گمراه!
از ظلم ایشان، یارب چه گوئیم
چشمى و صد نم، جانى و صد آه
ما مهر حیدر، در سینه داریم
الحمد للّه، الحمد للّه!
شوق امامم، از سینه بسترد
درس شبانه، ورد سحرگاه
الصّبر مرّ، و العمر فان
یا لیت شعرى، ایّان ألقاه
اى فیض کم زن، از سرّ پنهان
ما را چه کار است، الحکم للّه
[غزل 135]
با خون دل نوشتم نزد امام نامه
انّى رأیت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقت در دیده صد علامت
لیس الدموع عینى هذا لنا العلامه
گفتى ملامت آمد از کثرت حدیثش
واللّه ما رأینا حبّا بلاملامه
پرسیدم از خبیرى حال امام گفتا:
فى بعده عذاب فى قربه السلامه
با دشمنان مگوئید سرّش من آزمودم
من جرّب المجرّب حلّت به الندامه
گرچه امام فرض است بهر هدایت خلق
واللّه ما قبلنا من غیرک الامامه
اى فیض در وصالش مىکوش تا توانى
حتّى تذوق منه، کأسا من الکرامه
[غزل 136]
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
مگو سرّ وجودش با مخالف
که راز دوست از دشمن نهان به
به خلدم زاهدا دعوت مفرما
که شوق صاحب الامرم از آن به
دلا دائم به فکر و ذکر او باش
به حکم آن که طاعت جاودان به
ز هر حرفى که گوئى فیض جائى
حدیث صاحب عصر و زمان به
[غزل 137]
تو را مىگویم اى جویاى حق هى
ز جان بنده بشنو این نه از وى
غذاى روح کن گفت پیمبر
مخوان غیر از حدیث از درسها شىء
شراب حبّ اهل البیت درکش
به آب زندگانى بودهام پى
تو را شرع پیمبر رهنما بس
چه مىجوئى ز اسرار جم و کى
به جز حرف خدا و دوستانش
هر آن حرفى که گوئى هست لاشىء
مده از دست امر شرع اى فیض
اگر خواهى به جان و دل شوى حى
[غزل 138]
پیرو شریعت باش اى دل ار مسلمانى
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانى
عمر رفته خود بگذشت نامده محقق نیست
حاصل از حیات اى دل یک دم است تا دانى
پیش سنى از قائم دم نزن که نتوان گفت
با رفیق نامحرم حرف راز پنهانى
گر لقاى او خواهى با دعاى او پرداز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانى
روز و شب دعا مىکن تا لقاى او یابى
جهد کن از وصلش کام خویش بستانى
در جهان مجو کامى غیر خدمتش اى فیض
کاین همه نمىارزد شغل عالم فانى
[غزل 139]
طفیل نور امامند آدمى و پرى
ارادتى بنما تا سعادتى ببرى
چو مستعد نظر نیستى وصال مجوى
که جام جم نکند سود وقت بىبصرى
بکوش خواجه و خالى مباش از غم او
که بنده را نخرد کس به عیب پرهنرى
بیا و جنت طوبى بخر به مهر امام
در این معامله غافل مشو که حیف خورى
مرا در این ظلمات آنچه رهنمائى کرد
نیاز نیمشبى بود و گریه سحرى
ز هجر وصل تو در حیرتم چه کار کنم
نه در برابر چشمى که غائب از نظرى
ز من به حضرت مهدى که مىبرد پیغام
که در فراق تو آموخت فیض نوحهگرى
[غزل 140]
کتبت قصّة شوقى و مدمعى باکى
بیا که بى تو به جان آمدم ز غمناکى
زمانه را نتوان دید بى امام زمان
فکیف حالک یا دهر! اىّ مولاک
ز خاکپاى تو داد آبروى لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبى و خاکى
کرا رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکى
کسى چگونه ز وصف تو دم تواند زد
که سرّ صنع خدائى وراى ادراکى
همیشه در نظرى گرچه دورى از بر ما
ز وصل هجر تو هم شاکریم و هم شاکى
رسوم شرع به تدریج از میان برداشت
فقیه جاهل و کاهل ز جهل بىباکى
به قدر آنچه توانیم فیض مىگوئیم
که زاد رهروان چستى است و چالاکى
[غزل 141]
بسى شوق تو در دل هست و مىدانم که مىدانى
که هم نادیده مىبینى و هم ننوشته مىخوانى
نداند قدر تو سنّى که از اوهام بیرونى
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانى
ملک در سجده آدم زمین بوسید و نیت کرد
که در حسن تو چیزى یافت پیش از طور انسانى
بسى سرگشتهاند این فرقه حق در فراق تو
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانى
ز حق امید مىدارم که بردارد حجاب از راه
درى از غیب بگشاید برون آیم ز حیرانى
ز یمن مقدمش معمور گردد سر به سر عالم
نماند هیچ جا ویران مگر اقلیم ویرانى
نماند یک دل خسته نماند یک در بسته
مخور اندوه و شادى کن گره بگشا ز پیشانى
شب هجرانش آخر روز وصلى در عقب دارد
بکن اى فیض دشوارى به یاد عهد آسانى
[غزل 142]
سحر با باد مىگفتم حدیث آرزومندى
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندى
دعاى صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش مىرو که با دلدار پیوندى
قلم را آن زمان نبود که سرّ عشق گوید باز
وراى حدّ تقریر است شرح آرزومندى
اماما کن نظر بر ما نظر مىکن به مشتاقان
چرا یکبارگى ما را ز چشم خویش افکندى
اگرچه فیض نور تو به عالم مىرسد از غیب
چه از مهر جهان افروز نهان در ابر اسفندى
ولى بى ابر مىخواهیم خورشید جمالت را
که کم نور است چشم ما، بینش نیست خرسندى
میان گفتههاى فیض و نظم حافظ شیراز
نگنجد نسبت دیگر مگر امى و فرزندى
[غزل 143]
گر از روش حافظ و قرآن به در آئى
هر ره که روى باز پشیمان به در آئى
بردار سرودى ز کلامش طرب انگیز
شاید دمى از غصه هجران به در آئى
جان مىدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به در آئى
تا کى چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به در آئى
از تیر شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآئى
اى فیض مخور غصه که این پرده غیبت
برخیزد و از کلبه احزان به درآئى
[غزل 144]
نامحرمان بسازید با جاهلى و پستى!
اى کوته آستینان تا کى دراز دستى
با خارجى مگوئید حرف خروج قائم
بگذار تا بمیرد در عین خودپرستى
قدر امام بشناس ورنه جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستى
گو شیعه را تو خوش باش با ضعف ناتوانى
بیمارى اندرین ره خوشتر ز تندرستى
در مذهب تشیع غفلت ز حق گناه است
آرى نشان این ره چالاکى است و چستى
در غیبت امامت اجر عمل زیاد است
بس صبر کن تو اى فیض بر حالتى که هستى
خار از چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخى مى در جنب ذوق مستى
[غزل 145]
اى قصه بهشت ز کویت حکایتى
شرح نعیم خلد ز وصلت روایتى
علم خضر ز بحر علومت نشانهاى
آب حیات معرفتت را کنایتى
انفاس عیسى از نفست بود شمهاى
تعمیر عمر نوح تو را بود آیتى
کى عطر ساى مجلس روحانیان شدى
گل را اگر نه بوى تو کردى رعایتى
هر پاره از دل من و از غصه قصهاى
هر سطرى از خصال تو وز رحمت آیتى
تا چند اى امام بسوزیم در فراق
آخر زمان هجر شما را نهایتى
در آرزوى خاک درش سوختیم ما
یادآور اى صبا که نکردى حمایتى
اى فیض عمر رفت و ندیدى امام را
صد مایه داشتى و نکردى کفایتى
[غزل 146]
اى پادشه خوبان داد از غم تنهائى
دل بى تو به جان آمد وقتست که باز آئى
در آرزوى رویت بنشسته به هر راهى
صد زاهد و صد عابد سرگشته سودائى
مشتاقى و مهجورى دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد پایان شکیبائى
اى درد توام درمان در بستر ناکامى
وى یاد توام مونس در گوشه تنهائى
فکر خود وراى خود در امر تو کى گنجد
کفر است در این وادى خودبینى و خودرائى
در دائره فرمان ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشى حکم آنچه تو فرمائى
گستاخى و پرگوئى تا چند کنى اى فیض
بگذر تو از این وادى تن ده به شکیبائى
[غزل 147]
اى که حرمانى ما را تو روا مىدارى
مخلصان را ز بر خویش جدا مىدارى
آن جفاها که فراق تو به ما کرد و کند
ما تحمل نکنیم ار تو روا مىدارى
من در این شکوه که آمد خبرى از بر او
کاى فلانى گله از حضرت ما مىدارى؟!
تو به تقصیر خود افتادى از این در محروم
از چه مىنالى و فریاد چرا مىدارى
اى مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عرض خود مىبرى و زحمت ما مىدارى
خویش را قابل خدمت کن و آنگه بطلب
مستحق ناشده امید عطا مىدارى
فیض بگذر به بیابان هوس تا برسى
به امیدى که در این ره به خدا مىدارى
[غزل 148]
سلامى چو بوى خوش آشنائى
بدان مردم دیده روشنائى
درودى چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسائى
بدان زبده دودمان نبوت
بدان نخبه عترت مصطفائى
امام زمان مقتداى خلایق
حفیظ زمین بحر علم سمائى
دلا باش دائم گداى در او
از ایشان طلب رازهاى خدائى
ز درگاه آل نبى رو مگردان
که آنجاست مفتاح مشکل گشائى
بیاموزمت کیمیاى سعادت
ز اعداى آل پیمبر جدائى
نمىبینم از همدمان هیچ یارى
دلم خون شد از غصه مهدى کجائى
مکن فیض از غیبت خود شکایت
چه دانى تو اى بنده کار خدائى
[غزل 149]
در طلعت تو پیدا انوار پادشاهى
در غیبت تو پنهان صد حکمت الهى
حافظ که خوب گفتست این هشت بیت اینجا
مانا که آمدست آن در وصف تو کماهى
«کلک تو بارک اللّه بر ملک دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهى
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن تست و خاتم فرماى هرچه خواهى
در حشمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندد مرغ و ماهى
باز، ارچه گاهگاهى بر سر نهد کلاهى
مرغان قاف دانند آئین پادشاهى
تیغى که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بىمنت سپاهى
اى عنصر تو مخلوق از کیمیاى عزت
وى دولت تو ایمن از وصمت تباهى
گر پرتوى ز تیغت در کان معدن افتد
یاقوت سرخ رو را سازد به رنگ کاهى
دانم دلت ببخشد بر اشک شبنشینان
گر حال ما بپرسى از باد صبحگاهى»
از حد گذشت اماما سوء ادب ز بنده
بر جرم او بهبخشاى کامد بعذرخواهى
در امر حق تعالى تقصیر نیز دارد
سهو و خطا و نسیان، عصیان و روسیاهى
جائى که برق عصیان بر آدم صفى زد
ما را چگونه زیبد دعوىّ بىگناهى
خواهم شفاعت از تو در عرصه قیامت
آنگاه عفو کردن زین حرفهاى واهى
این گفتههاى من هم از جان خسته سر زد
گر سر به ره ادب نیست این فیض و عذرخواهى
[غزل 150]
یا من اشتد فیک اهوائى
سیّدى، سیّدى و مولائى
حبّ خدّام باب دار کم
اشربت فى عروق اعضائى
اشتیاقى الیک قد ملئت
مخّ قلبى، صمیم اجزائى
کاد روحى یطیر نحوکم
اشتیاقا الیک مولائى
کاد قلبى من الجوى انشق
قصد الروح نحو اجزائى
یا الهى الیک اشکوا اسب
منک همّى الیک شکوائى
انت ذو رحمة و ذو فضل
فادر اسمع لنجوائى
مقصدى منک رؤیة القائم
بعد ذاک اتّباع مولائى
صل حیاتى بعصر دولته
ارنیه تقّر عینائى
ان انا متّ قبل مبعثه
ردّنى رجعة باولائى
قد وعدت الرجوع شیعته
ارجعا محیتا بأحیائى
ان اسأت و قیل لى محن
او بفیض اکتنى بلامائى
بدلّ السیئات احسانا
و الفیض لى تصدّق اسمائى
بالنبى و آله الامجاد
سیما صاحبى و مولائى
[غزل 151]
یا رب نگاهدار تو ایمان آن کسى
کین خط را بخواند و بر من دعا کند
دستم به زیر خاک چو خواهد شدن تباه
بارى به یادگار بماند خط سیاه
چونکه بدین پایه رساندم کلام
به که کنم ختم سخن والسلام
(پایان شوق المهدى)
1) نسخه ن: یم.
2) نسخه ن: که.
3) نسخه ن: چه.
4) نسخه ن: فدا.
5) نسخه ک: مولاى من.
6) نسخه ن: 32 بیت یعنى دو صفحه را فاقد است.
7) در نسخه: بهر است.
8) این غزل در نسخه ن نیست.
9) این غزل هم در نسخه ن نیست.
10) نسخه ن: على.
11) نسخه ن: در.
12) نسخه ک: بر آسمان شما ره.
13) نسخه ن: اگر ز.
14) نسخه به راه.
15) نسخه ن. الجواهرى.
16) در نسخه ک نیست.
17) در نسخه ک: دوستان.
18) نسخه ن: رفض.
19) نسخه ن: وگر.
20) این غزل در چاپهاى سابق از قلم افتاده بود.
21) نسخه ک: اگر.
22) نسخه ک: رود.
23) نسخه ک: هرچه.
24) نسخه ک: تو را.
25) نسخه ن: تربت.
26) نسخه ک: نشنو.
27) نسخه ن: نامها با.
28) نسخه ن: چو.
29) نسخه ک: جهان.
30) نسخه ن: و بیان.
31) نسخه ن: سلامت.
32) نسخه ک: طنبى.
33) نسخه ک: مثال.
34) نسخه ک: دلدارى.
35) نسخه ک: در نقد.
36) نسخه ک: بجز.
37) نسخه ن: صفات کمال.
38) نسخه ن: کند.
39) نسخه ن: ز.
40) نسخه ن: زنم.
41) نسخه ن: پسینم.
42) نسخه ک: جانان.
43) نسخه ک: چه.
44) نسخه ک: ز.
45) نسخه ن: همام.
46) نسخه ن: پس.
47) نسخه ن: عیاران.
48) نسخه ن: او.
49) نسخه ن: بى.
50) نسخه ک: نکنى.
51) نسخه ن: عیارش.
52) نسخه ن: علّم.
53) نسخه ن: سمر.
54) نسخه ن: تا.
55) نسخه ن: را.
56) نسخه ن: درستایمان.
57) نسخه ن: بکنم.
58) نسخه ن: گوش گذارى.
59) نسخه ک: زین.
60) نسخه ن: گشاد و.
61) نسخه ن: شوند.
62) نسخه ن: جاه و.
63) نسخه ن: گر.
64) نسخه ک: زمان.
65) نسخه ن: تو.
66) نسخه ن: باش عیان.
67) از اینجا تا 58 بیت در نسخه ن نیست.
68) نسخه ن: من و.
69) نسخه ن: راز.
70) نسخه ن: و خیر.
71) نسخه ن: زان.
72) نسخه ن: ز کج طبعان.
73) نسخه ن: ازین.
74) نسخه ن: جهان از.
75) نسخه ن: وجود تو سبب بود آسمان و زمین.
76) نسخه ن: بیا و.
77) نسخه ک: کنم.
78) نسخه ن: دهم.
79) نسخه ن: عیان سماع.
80) نسخه ن: آمد.
81) نسخه ن: به سوى.
82) نسخه ن: نظرها و.
83) نسخه ن: خیالیم.
84) نسخه ن: هجران و.
85) نسخه ن: آشیان.
86) نسخه ن: کى.
87) نسخه ک: قبلى.
88) نسخه ن: نزد شما ندارم غیر خدا وسائل.
89) نسخه ن: جامعى.
90) نسخه ن: باشى.
91) نسخه ن: لا انفصام.
92) نسخه ن: نمىنگرد.
93) نسخه ن: ما.
94) نسخه ن: مگو.
95) نسخ ک: طلب.
96) از اینجا تا آخر در نسخه ن نیست.