جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مناسب با امام زمان‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

به هر گلى اگرم ناله و نوائى هست

به جان تو اگرم جز تو مدعائى هست!

مگو مگو ز کجا آمدى کجا رفتى

ببین ببین که به جز سایه تو جائى هست؟

مگو مگو به جهان آشنا کرا دارى

ببین ببین به جهان جز تو آشنائى هست؟

مرا به غیر هواى تو و رضاى تو نیست

هواى دیگر اگر هست و مدعائى هست؟

هوا به سر نرسانم، به مدعا نرسم

چه مدعا، چه هوا، جز تو روى ورائى هست؟

ز خاک درگه تو گر روم به جاى دگر

کجا روم به جز این آستانه جائى هست؟

مقابل گل رویت نشینم و نالم

چو عندلیب که در گلشنش نوائى هست‏

وصال دوست چو خواهى بسازم با غم دوست

چو گنج باشد ناچار اژدهائى هست‏

اگر جهان همه بیگانه شد ز «فیض» چه باک؟!

چو التفات نهان تو آشنائى هست‏

گفتم: که روى خوبت، از من چرا نهان است

گفتا: تو خود حجابى، ورنه رخم عیان است!

گفتم: که از که پرسم، جانا نشان کویت؟

گفتا: نشان چه پرسى، آن کوى بى‏نشان است!

گفتم: مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى

گفتا: که در ره ما، غم نیز شادمان است!

گفتم: که سوخت جانم، از آتش نهانم

گفت: آنکه سوخت او را، کى ناله یا فغان است!

گفتم: فراق تا کى؟ گفتا: که تا تو هستى!

گفتم: نفس همین است؟ گفتا: سخن همان است!

گفتم: که حاجتى هست، گفتا بخواه از ما!

گفتم: غمم بیفزا، گفتا که رایگان است!

گفتم: ز فیض بپذیر، این نیم جان که دارد

گفتا: نگاه دارش، غمخانه تو جان است!

خوشا آن سر که سوداى تو دارد

خوشا آن دل که غوغاى تو دارد

ملک غیرت برد، افلاک حسرت

جنونى را که شیداى تو دارد

دلم در سر تمناى وصالت

سرم در دل تماشاى تو دارد

فرود آید به جز وصل تو هیهات

سر شوریده سوداى تو دارد

دلم کى باز ماند، چون به پرواز

هواى قاف عنقاى تو دارد

چو مرغى مى‏طپم بر حاصل هجر

که جانم عشق دریاى تو دارد

دل و جان را کنم مأواى آن کو

دل و جان بهر مأواى تو دارد

نهم در پاى آن شوریده سر، کو

سر شوریده در پاى تو دارد

فدایت چون کنم، بپذیر جانا

چرا کین سر تمناى تو دارد

چگونه تن زند از گفتگویت

چو در سر فیض هیهاى تو دارد

گر خون دل از دیده روان شد، شده باشد

رازى که نهان بود عیان شد، شده باشد

گر پرده برافتاد ز عشاق، برافتد

ور حسن تو مشهور جهان شد، شده باشد

دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت

جان نیز اگر بر سر آن شد، شده باشد

هر کو گل رخسار تو یک بار ببیند

گر جامه در آن نعره‏زنان شد، شده باشد

چون رخش تجلى به جهانى به جهان تو

عقل از سر نظارگیان شد، شده باشد

در دیده عشاق عیانى تو چه خورشید

رویت وگر از اغیار نهان شد، شده باشد

آئى چو بر فیض نماند اثر وى

تو شاد بمان او ز میان شد، شده باشد

گر یار به ما رخ ننماید چه توان کرد؟

زان روى نقاب ار نگشاید، چه توان کرد؟

پنهان ز نظرها اگر آید به تماشا

در دیده دل از ما بزداید، چه توان کرد؟

آن حسن و جمالى که نگنجد به عبارت

این دیده مر آن را چو نشاید، چه توان کرد؟

در دیده عشاق چو خورشید عیانست

گر در نظر غیر نیاید، چه توان کرد؟

چون روى نماید دل و دین را برباید

یک لحظه، ولیکن چو نیاید، چه توان کرد؟

آید بر این خسته دمى چون به عیادت

عمرم اگر آن دم به سر آید، چه توان کرد؟

اى فیض گرت یار نخواهد چه توان گفت

ور خواهد و رخ مى‏ننماید، چه توان کرد؟

گفتمش: دل بر آتش تو کباب

گفت: جانها زماست در تب و تاب‏

گفتمش: اضطراب دل‏ها چیست؟

گفت: آرام سینه‏هاى کباب‏

گفتمش: اشک راه خوابم بست

گفت: کى بود عاشقان را خواب‏

گفتمش: بهر عاشقان چه کنى؟

گفت: برگیرم از جمال نقاب‏

گفتمش: پرده جمال تو چیست؟

گفت: بگذر ز خویشتن، دریاب‏

گفتمش: تاب آن جمالم نیست؟

گفت: چون بى تو گردى، آرى تاب‏

گفتمش: باده لب لعلت

گفت: از حسرتش توان شد آب!

گفتمش: تشنه وصال توأم

گفت: زین مى کسى نشد سیرآب‏

گفتمش: جان و دل فدا کردم

گفت: آرى چنین کنند احباب‏

گفتمش: مرد «فیض» در غم تو

گفت: طوبى له و حسن مآب‏