عَنْ أَبیخالِد الکابُلیِّ، قالَ: دَخَلْتُ عَلی سَیِّدی عَلیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ زَیْنُالعابِدینَ – عَلَیْهِمَا السَّلام -، فَقُلْتُ لَهُ: یَابْنَ رَسُولِاللَّه! أَخْبِرنی بِالَّذینَ فَرَضَ اللَّهُ – عَزَّ وَ جَلَّ – طاعَتَهُمْ وَ مَوَدَّتَهُمْ وَ أَوْجَبَ عَلی عِبادِهِ الْاِقتِداءَ بِهِمْ بَعْدَ رَسُولِاللّهِ – صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم -، فَقالَ لی:
یا کَنْکَرُ!(1) إِنَّ أُولِیالْأَمْرِ الَّذینَ جَعَلَهُمُ اللّهُ – عَزَّ وَ جَلّ – أَئمَّةً لِلنّاسِ وَ أَوْجَبَ عَلَیْهِمْ طاعَتَهُمْ: أَمیرُالْمؤْمِنینَ عَلیُّ بْنُ أَبیطالبٍ – عَلَیّهِ السَّلام -، ثُمَّ الْحَسَنُ، ثُمَّ الْحُسَیْنُ ابْنا عَلیِّ بْنِ أَبیطالِبٍ، ثُمَّ انْتَهی الْأَمْرُ إِلَیْنا.
ثُمَّ سَکَتَ، فَقُلْتُ لَهُ: یا سَیِّدی! رُوِیَ لَنا عَنْ أَمیرِالمؤْمِنینَ [عَلیٍّ] – عَلَیْهِ السَّلام – أَنَّ الْأَرْضَ لَاتَخْلُو مِنْ حُجَّةٍ لِلّهِ – جَلَّ وَ عَزَّ – عَلَی عِبادِهِ، فَمَنِ الْحُجَّةُ وَ الإِمامُ
بَعْدَکَ؟
قالَ: ابْنی مُحَمَّدٌ وَ اسْمُهُ فِی التَّوْراةِ باقِرٌ، یَبْقَرُ الْعِلْمَ بَقْرًا، هُوَ الْحُجَّةُ وَ الْإِمامُ بَعْدِی، وَ مِنْ بَعْدِ مُحَمَّدٍ ابْنُهُ جَعْفَرٌ، وَ اسْمُهُ عِنْدَ أَهْلِالسَّماءِ الصَّادِقُ.
فَقُلْتُ لَهُ: یا سَیِّدی! فَکَیْفَ صارَ اسْمُهُ الصّادِقُ و کُلُّکُمْ صادِقُون؟
قالَ: حَدَّثَنی أَبی، عَن أَبِیهِ – عَلَیْهِمَا السَّلام – أَنَّ رَسُولَاللّهِ – صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه – قالَ:
إِذَا وُلِدَ ابْنی جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلیِّ بْنِ أَبیطالِبٍ – عَلَیْهِمُ السَّلام – فَسُمُّوهُ الصّادِقَ، فَإِنَّ لِلْخامِسِ مِنْ وُلْدِهِ وَلَدًا اسْمُهُ جَعْفَرٌ یَدَّعِی الْإِمامَةَ اجْتِراءً عَلَی اللّهِ وَ کِذْبًا عَلَیْهِ، فَهُوَ عِنْدَ اللّهِ جَعْفَرٌ الْکَذّابُ الْمُفْتَرِی عَلَی اللّهِ – عَزَّ وَ جَلّ -، و المُدَّعِی لِما لَیْسَ لَهُ بِأَهْلٍ، المُخالِفُ عَلی أَبِیهِ و الحاسِدُ لِأَخِیهِ، ذلِکَ الَّذی یَرُومُ کَشْفَ سَتْرِ اللّهِ عِنْدَ غَیْبَةِ وَلیِّ اللّهِ – عَزَّ وَ جَلّ.
ثُمَّ بَکَی عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ – عَلَیْهِمَا السَّلام – بُکاءً شَدیدًا، ثُمَّ قالَ: کَأَنّی بِجَعْفَرٍ الْکَذّابِ وَ قَدْ حَمَلَ طاغِیَةَ زَمانِهِ عَلی تَفْتیشِ أَمْرِ وَلیّاللّهِ وَ الْمُغَیَّبِ فی حِفْظِ اللّهِ، و التَّوْکیلِ بِحَرَمِ أَبِیهِ جَهْلًا مِنْهُ بِوِلادَتِهِ، وَ حِرْصًا مِنْهُ عَلی قَتْلِهِ إِنْ ظَفَرَ بِهِ، [وَ] طَمَعًا فی میراثِهِ حَتّی یَأْخُذَهُ بِغَیْرِ حَقِّهِ.
قالَ أَبُوخالِدٍ: فَقُلْتُ لَهُ: یَا ابْنَ رَسُولِاللّهِ! وَ إِنَّ ذلِک لَکائِنٌ؟
فَقَالَ: إِی وَرَبّی! إِنَّ ذلِکَ لَمَکْتُوبٌ عِنْدَنا فی الصَّحِیفَةِ الَّتی فیها ذِکْرُ الْمِحَنِ الَّتی تَجْرِی عَلَیْنا بَعْدَ رَسُولِاللّه – صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلهِ.
قالَ أَبُوخالِدٍ: فَقُلْتُ: یَا ابْنَ رَسُولِاللّه! ثُمَّ یَکُونُ ماذا؟
قالَ: ثُمَّ تَمْتَدُّ الْغَیْبَةُ(2) بِوَلیّاللّهِ – عَزَّ وَ جَلّ -، الثّانیعَشَرَ مِنْ أَوْصِیاءِ رَسُولِاللّه – صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه – وَ الْأَئِمَّةِ بَعْدَهُ.
یا أَباخالِدٍ! إِنَّ أَهْلَ زَمانِ غَیْبَتِهِ القائِلینَ بِإِمامَتِهِ وَ الْمُنْتَظِرینَ لِظُهُورِهِ، أَفَضَلُ مِنْ أَهْلِ کُلِّ زَمانٍ؛ لِأَنَّ اللّهَ – تَبارَکَ وَ تَعالَی – أَعْطاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ وَ الْأَفْهامِ وَ الْمَعْرِفَةِ ما صَارَتْ بِهِ الْغَیْبَةُ عِنْدَهُمْ بِمَنْزِلَةِ المُشاهَدَةِ، وَ جَعَلَهُمْ فی ذلِکَ الزَّمانِ بِمَنْزِلَةِ المُجاهِدینَ بَیْنَ یَدَی رَسُولِاللّهِ – صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلهِ – بِالسَّیْفِ، أُولئِکَ الْمُخْلِصُونَ حَقًّا وَ شیعَتُنا صِدقًا وَ الدُّعاةُ إِلَی دِینِ اللّهِ – عَزَّ وَ جَلَّ – سِرًّا وَ جَهْرًا.
و قالَ علیُّ بْنُ الحُسَیْنِ – عَلَیْهِمَا السَّلامُ -: انْتِظارُ الْفَرَجِ مِنْ أَعْظَمِ الْفَرَجِ.».
(یعنی:
از أبوخالدِ کابُلی(3) منقول است که گفت: بر سَروَرَم، علیّ بن حُسَیْن زَیْنالعابدین – علیهما السّلام -، وارد شدم. او را گفتم:
ای پسرِ رسولِ خدا! مرا از کسانی که خدایْ – عَزَّ وَ جَلّ – طاعت و مَوَدَّتِ ایشان را واجب گردانیده و بر بندگانِ خویش واجب ساختهاست که پس از رسولِ خدا – صلّی اللّه علیه و آله و سلّم – از ایشان پیروی کنند، آگهی دِه.
به من فرمود: ای کَنْکَر!(4) أُولوالْأَمر(5) که خدایْ – عَزَّ وَ جَلّ – ایشان را پیشوایِ مردمان ساخته و طاعتِ ایشان را بر آنان [=مردمان] واجب گردانیده است، اینانند: أمیرِمؤمنان علیّ بن أبیطالب – عَلَیْهِ السَّلام -، آنگاه حَسَن و پس از وی حُسَیْن، دو فرزندِ علیّ بن أبیطالب، و سپس کار به ما رسید.
آنگاه [إمامِ سجّاد – علیه السّلام -] خاموش مانْد. او را گفتم: ای سَروَرَم! از
أمیرِمؤمنان علی – علیه السّلام – برایِ ما روایت کردهاند که زمین از حُجّتی که خدایِ عزیز و جلیل را بر بندگانش باشد، تهی نَمانَد؛ حجّت و إمامِ پس از شما کیست؟
فرمود: پسرم محمّد که نامِ او در تورات «باقر» است؛ دانش را نیک بَرمیشکافَد(6)؛ او حُجَّت و إمامِ پس از من است؛ و پس از محمّد، پسرش جعفر، که نامِ او نزدِ آسمانیان «صادق» است.
به آن حضرت گفتم: ای سَروَرَم! در جائی که شما همگی «صادق» هستید، چگونه نامِ او «صادق» شد؟
فرمود: پدرم از پدرش – که بر هر دو درود باد – برایم نقل کرد که رسولِخدا – صلّی اللّه علیه و آله – فرمود:
هنگامی که پسرم، جعفر بن محمّد بن علیّ بن حُسَیْن بن علیّ بن أبیطالب – علیهم السّلام -، زاده شد، او را «صادق» بنامید؛ چه پنجمین [نسل] از فرزندانش را فرزندی باشد که جعفر نام دارد؛ وی، از سرِ گستاخی بر خداوند و دروغبستن بر او، اِدّعایِ إمامت میکُنَد؛ وی نزدِ خداوند جعفرِ کذّاب و کسی است که بر خدایْ – عَزَّ وَ جَلّ – دروغ میبَندَد و چیزی را که شایسته آن نیست اِدِّعا میکُنَد و با پدرش استیزهگر است و بر برادرِ خویش رشک میبَرَد؛ او کسی است که میخواهد به هنگامِ غَیبتِ ولیِّ خداوند – عَزَّ وَ جَلّ – پرده إلهی را بَردَرَد.
آنگاه علیّ بن حُسَیْن – عَلَیْهِمَا السَّلام – سخت بگریست و سپس فرمود: گوئی جعفرِ کذّاب را میبینم که ستمْپیشه گستاخِ روزگارِ خویش را، به بازجُستِ کارِ وَلیِّ خدا و آنکه در حفظِ إلهی نهان گردیده و به تحتِ نظرِ گرفتنِ پردگیانِ پدرش واداشته است، زیرا نمیدانَد که او [=إمامِ دوازدهم – علیهالسّلام -] زاده شده و آزمندانه میخواهد اگر بَر وی دست یابَد به قَتْلَشْ آرَد و طَمَع در میراثِ او بسته تا بناحق آن را برگیرَد.
أبوخالد گفت: به آن حضرت گفتم: ای پسرِ رسولِخدا! این واقع خواهد شد؟
فرمود: سوگند به پروردگارم که چُنین میشود. این، نزدِ ما، در صَحیفهای که در آن ذِکْرِ محنتهائی که پس از رسولِ خدا – صلّی اللّه علیه و آله – بر ما میرَوَد، آمده، نوشته شده است.
أبوخالد گفت: من گفتم: ای پسرِ رسولِخدا! سپس چه میشود؟
فرمود: آنگاه غَیبتِ ولیِّ خداوند – عَزَّ وَ جَلّ – که دوازدهمین تن از أَوصیایِ رسولِخدا – صلّی اللّه علیه و آله – و أئمّه پس از اوست، به درازا میکَشَد.
ای أبوخالِد! أهلِ زمانِ غَیبتِ وی که به إمامتِ او معتقد و منتظرِ ظهورش باشند، از أهلِ همه زمانها برترند؛ زیرا خدایْ – تَبارَکَ و تَعالَی(7) – خِرَد و دریافت و شناختی به ایشان داده است که «غَیبت» برایِ ایشان به منزله «مُشاهَدَت» است، و ایشان را در آن زمان بسانِ کسانی قرار داده است که پیشارویِ رسولِخدا – صلّی اللّه علیه و آله – با شمشیر جِهاد کُنَند؛ آنان مُخْلِصانِ حقیقی و شیعیانِ راستینِ ما و کسانیاند که در نهان و آشکار به دینِ خدایْ – عَزَّ وَ جَلّ – دعوت میکنند.
و علیّ بن حُسَیْن – علیهماالسّلام – فرمود: انتظارِ فَرَجِ از بزرگترین گشایشهاست.).
صَدوق – قُدِّسَ سِرُّه – گفته: این حدیث را برایِ ما علیّ بن أحمد بن موسی و محمّد بن أحمد بن شَیْبانی(8) و علیّ بن عبداللّهِ وَرّاق، و آنها از محمّد بن أبیعبداللّهِ کوفی، و او از سَهل بن زیادِ الآدَمی، و او از عبدالعظیم بن عبداللّهِ حَسَنی – رَضِیَ اللّهُ عَنْه -، و او از صَفوان، و او از إبراهیم بن أبی زیاد، و او از أبوحَمزه ثُمالی، و او از أبوخالدِ کابُلی، و او از علیّ بن حُسَیْن – علیهما السّلام – نقل کردهاند.
صَدوق همچُنین در ذیلِ حدیث گفته است: در آنچه إمام زَیْنالعابدین – علیه السّلام – درباره جعفرِ کذّاب گفته، در خبر دادنِ آن حضرت از رخدادهای آینده او، دلالتی [بر إمامتِ إمام زینالعابدین – علیهالسّلام -]هست. مانندِ این از إمام
أبوالحسن علیّ بن محمّدِ عسکری [یعنی: إمامِ هادی] – علیهماالسّلام – روایت شده که آن حضرت وقتی او [=جعفرِ کذّاب] زاده شد مسرور نگردید و روایت شده که آن حضرت ما را آگهی داده که زودا وی [=جعفرِ کذّاب] خلقی کثیر را گمراه میکند. اینهمه، دلیل برایِ [إمامتِ] آن حضرت [یعنی: إمامِ هادی] – علیه السّلام – است؛ زیرا برایِ إمامت، دلیلی بزرگتر از درستْ خبردادن از آنچه خواهد شد پیش از آنکه چیزی رخ بدهد، وجود ندارد. دلالتِ عیسی بن مریم – علیه السّلام – بر پیامبریاش هنگامی که مردمان را از آنچه میخوردند و در خانههاشان میاندوختند خبر داد(9)، از همین دست است؛ چُنان که پیامبر – صلّی اللّه علیه و آله – نیز چُنین کرد و هنگامی که أَبوسُفیان در دل گفت: «مَنْ فَعَلَ مِثْلَ ما فَعَلْتُ؟ جِئْتُ فَدَفَعْتُ یَدی فی یَدِه! أَلا کُنْتُ أَجْمَعُ عَلَیْهِ الجُمُوعَ مِنَ الأَحابیشِ و کِنانَةَ فَکُنْتُ أَلقاهُ بِهِم(10) فَلَعَلِّی کُنْتُ أَدْفَعُهُ» (یعنی: که چُنین کرده که من کردم؟ آمدم و دست در دستِ او نهادم! آیا من نبودم که انبوهی از أحابیش و کِنانه(11) را بر ضدِّ او گِرْد میآوَردم و با ایشان با او مواجه میشدم و چه بسا میتوانستم او را برانم!)، پیامبر – صلّی اللّه علیه و آله – او را از خیمه خویش آواز داد و فرمود: «إذًا کانَ اللّهُ یُخْزِیکَ(12) یا أَباسُفیان!» (یعنی: در این صورت – ای أبوسُفیان! – خدایت خوار میکرد!). این، بمانندِ دلالتِ عیسی بن مریم – علیهما السّلام -، دلالتی برایِ [نُبُوَّتِ] آن حضرت – علیه السّلام – بود. و هر یک از أَئِمَّه – علیهم السّلام – که چُنین خبرهائی بدهد، این نشان میدهد او إمامی است که خدایْ – تَبارَکَ و تَعالَی – طاعتِ او را واجب گردانیده است.
محمّد بن حسن بن أحمد بن ولید – رَضِیَ اللّهُ عَنْه – برای ما نقل کرد و گفت که: سعد بن عبداللّه برایمان نقل کرد و گفت که: جعفر بن محمّد بن حسن بن فرات برایمان نقل کرد و گفت که: صالح بن محمّد بن عبداللّه بن محمّد بن زیاد ما را خبر داد که مادرش فاطمه، دختر محمّد بن هیثم معروف به ابنِ سیابه(13)، گفت:
در خانه أبوالحسن علیّ بن محمّدِ عسکری [یعنی: إمامِ هادی]- علیهما السّلام – بودم، در زمانی که جعفر در آن خانه زاده شد، و دیدم که أهلِ خانه به ولادتِ او شادمان شدند. به نزدِ أبوالحسن – علیه السّلام – رفتم و او را از این واقعه شادمان ندیدم. به او گفتم: «یا سَیِّدی! ما لِی أَراکَ غَیْرَ مَسْرُورٍ بِهذَا الْمَوْلُود؟» (یعنی: ای سَروَرَم! چه شده است که شما را بخاطرِ این نوزاد شادمان نمیبینم؟). آن حضرت – علیه السّلام – فرمود: «یَهُونُ عَلَیْکَ أَمْرُهُ فَإِنَّهُ سَیُضِلُّ خَلْقًا کَثیرًا» (یعنی: این بر تو آسان شود؛ که زودا او خَلقی کثیر را گمراه میسازد).»(14)(15)
1) «کنکر» لقبِ أبوخالد بوده است.
2) در بعضِ نُسَخ: «تشتد الغیبة».
3) «أبوخالِدِ کابُلی (کَنْکَر) از خواصِّ تربیتیافتگان و أصحابِ إمام علیّ بن الحسین – علیهما السّلام – است.نگر: جهاد الإمام السّجّاد علیه السّلام، ط. دارالحدیث، ص 128؛ نیز نگر: یادداشتِ سپسین».
4) «درباره این که «کَنْکَر» نامِ أبوخالد است یا لقبِ او و…، نگر: مجمع الرّجالِ، 78:5».
5) ««أُولُوالأَمْر» مُصْطَلَحی قرآنی است که به طورِ تَحْتَاللَّفظی میتوان آن را به «صاحبانِ أَمْر» یا «دارندگانِ أَمْر» برگَردانید.مَزیدِ آگاهی را، درباره این مُصْطَلَح، نگر: قاموسِ قرآنِ قُرَشی 1 : 113 – 110؛ و: متشابهالقرآن و مختلفه، ابنِشهرآشوب، تحقیق حسنالمصطفوی، ص 47 و 48؛ و: المصطلحات الإسلامیّة، العسکری، 179 – 175».
6) ««باقِر»، در لغت، به معنایِ شکافنده و کاوَنده (و نیز: روشنکننده و آشکارسازنده) است. نگر: مجمعالبحرین، إعداد محمود عادل، 228:1؛ و: نُزهَةالنَّظَر، البَدری، ص 76؛ و: غریبالحدیث فی بحارالأنوار، 138:1 و 139.و أمّا درباره شَمّهای از مراتبِ علمیِ آن حضرت، نگر: مناقب آلأبیطالب [علیهم السّلام]، ابنِشهرآشوب، ط. انتشاراتِ علّامه، 4 : 206 – 195».
7) «یعنی: پاک و مُنَزَّه و والا و برتر است».
8) چنین است، و گویا، صحیح، «سنانی» باشد.
9) «در قرآنِ کریم (س 3 ی 49) به این مطلب تصریح شده است.خبردادن از آنچه مردم در خانههاشان اندوخته میدارند، در واقع، نمونه خبردادن از أمورِ نهانی است که پنهانکنندگان، هم نهان بودنش را میدانند، و هم بخودیِ خود و بی واسطه میتوانند به صِدقِ آن پی ببرند. نیز نگر: کتاب الصّافی فی تفسیر القرآن، تحقیق الحُسَینیّالأمینیّ، 48:2».
10) در بعضِ نسخ: «الاکنت أجمع علیه الاحابیش برکابه فکنت ألقاه بهم».مُراد از «أحابیش» قریشیاناند زیرا هَمْقَسَم به خداوند قَسَم یاد کردند و عهد بستند چَندان که شبی بیارَمَد و روزی روشن شود و حُبْشیّ بر پای باشد، در برابرِ دیگران همدست و یکپارچه باشند.حُبْشیّ – به ضمِّ حاء و سکونِ باء و تشدیدِ یاءِ فُرودین – کوهی است بر شش میلیِ فُرودِ مکّه؛ و این جماعت به نامِ آن کوه، «أحابیشِ قُرَیش» خوانده شدند.ابنِ إسحاق گفته است: أحابیش، بنی هَوْن بن خُزَیمه و بنیحارث بن عبدمناة از کنانه و بنی مُصْطَلِق از خُزاعه بودهاند؛ و چون این قبیلهها به سببِ گِردآمدنشان «أحابیش» نام گرفتند، «تحبیش» در سخن به معنایِ گِردآوردن شد.«نیز نگر: لسان العَرَب؛ و: غریب الحدیث فی بحارالأنوار».در بعضِ نسخ، بجایِ «الجموع»، «الزنج» آمده است.
11) ««کِنانه» یکی از قبایلِ بزرگ و مشهورِ عَرَبِ مُضَری که در أوایلِ إسلام، مرکزِ سکونت و دیارِ ایشان در حدودِ مکّه بود، و أهمّیّتِ ایشان از نظر عالمانِ أنساب بیشتر ازآنروست که قریش بدین قبیله وابسته است. علمایِ أنساب 14 شاخه برایِ این قبیله ذکر کردهاند که از معروفترینِ آنها قُرَیش است.نگر: دائرةالمعارفِ فارسی، ذیلِ «کِنانه»؛ و نیز: مجمعالبحرینِ طُرَیْحی، إعداد محمود عادل، 77:4».
12) «در متنِ عربیِ چهلحدیث و در طبعِ موردِ مراجعه مؤلّف از کمالالدّین، «یجزیک» است، و نه «یخزیک». ضبطِ ما (/«یخزیک») مُستَنَد است به: پهلوان 590:1؛ و: کمرهای 438:1».
13) در بعضِ نُسَخ، «ابن سبانه»، و در بعضِ نُسَخ، «ابن نسابه» آمده است.
14) شیخِ صدوق این حدیث را در تأییدِ سخنِ خویش یاد کرده است.
15) کمالالدّین و تمامالنّعمة / 329 – 319 «؛ و نگر: پهلوان، 1: 590 – 586؛ و: کمرهای، 1: 438 – 435».