در روایات فراوان، از پیامبر اکرمصلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است که مردی از خاندان او به نام «مهدی» قیام خواهد کرد و بنیان ستم را واژگون خواهد ساخت. فرمانروایان ستمگر عباسی با اطلاع از این روایات در پی آن بودند که در همان ابتدای ولادت امام مهدیعلیه السلام، او را به قتل رسانند. بنابراین از زمان امام جوادعلیه السلام، زندگی امامان معصومعلیه السلام با محدودیتهای بیشتری همراه گشت و در زمان امام حسن عسکریعلیه السلام به اوج خود رسید به گونهای که کمترین رفت و آمد به خانه آن بزرگوار از نظر دستگاه حکومت، مخفی نبود. پیداست در چنین شرایطی باید تولّد آخرین حجّت حق و موعود الهی در پنهانی و به دور از چشم دیگران میبود. به همین دلیل حتی نزدیکان امام یازدهم از جریان ولادت امام مهدیعلیه السلام بیاطلاع بودند و تا چند ساعت پیش از تولّد نیز، نشانههای بارداری در نرجس خاتون مادر بزرگوار امام دوازدهم، دیده نشد.
حکیمه خاتون، دختر گرامی امام جوادعلیه السلام، جریان ولادت را چنین حکایت کرده است:
امام حسن عسکریعلیه السلام به دنبال من فرستاد و فرمود: «ای عمّه! امشب افطار نزد ما باش! چرا که شب نیمهشعبان است و خداوند در این شب [آخرین] حجّت
خود بر روی زمین را آشکار خواهد کرد. پرسیدم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس! گفتم: فدای شما شوم! نشانه بارداری در او پیدا نیست! فرمود: سخن همان است که گفتم! پس [بر نرجس] وارد شدم و سلام کردم و نشستم. او پیش آمد تا کفش هایم را بیرون آورد و به من گفت: بانوی من حال شما چطور است؟ گفتم: بلکه تو بانوی من و بانوی خاندان منی! سخن مرا نپذیرفت و گفت: عمّه جان چه میفرمایید! گفتم: دخترم، امشب خداوند متعال به تو پسری عطا میفرماید که سرور دنیا و آخرت خواهد بود. پس خجالت کشید و حیا کرد.
حکیمه گوید: پس از نماز عشاء، افطار کردم و در بستر خود آرمیدم و هنگام نیمه شب برای انجامِ نماز [شب] برخاستم و آن را به جای آوردم در حالی که نرجس [به آرامی] خوابیده بود بدون آنکه اتفاقی برایش روی دهد. پس از انجام تعقیبات [نماز] خوابیدم. سپس هراسان بیدار شدم و حال آن که او همچنان در خواب بود. لحظاتی بعد برخاست و نماز [شب] گزارد و خوابید.
حکیمه ادامه میدهد: بیرون آمدم و در جستجوی فجر [=سپیده] به آسمان نگریستم. پس فجر اوّل(1) را مشاهده کردم و نرجس همچنان در خواب بود. پس به شک افتادم! ناگاه امام حسن عسکریعلیه السلام از جایگاه خود ندا برآورد: ای عمّه شتاب مکن! امر [ولادت] نزدیک است. نشستم و به قرائت سورههای «سجده» و «یس» مشغول شدم که نرجس با اضطراب بیدار شد. به سرعت نزد او رفتم و گفتم: «اسم الله علیک»[(2) نام خدا بر تو باد] آیا چیزی احساس میکنی؟ گفت:
آری ای عمّه! گفتم: بر خود مسلّط باش و دلت را استوار دار که این همان است که با تو گفتم. در این هنگام ضعفی من و نرجس را فرا گرفت. پس به صدایِ سرورم [نوزاد تولّد یافته] به خود آمدم و جامه را از روی او برداشتم و او را در حال سجده دیدم! در آغوشش گرفتم و او را کاملا پاکیزه یافتم!
در این هنگام امام عسکریعلیه السلام مرا ندا داد: «ای عمّه! پسرم را نزد من بیاور! او را نزد وی بردم… در آغوشش گرفت و فرمود: پسرم سخن بگو! پس لب به سخن گشود و فرمود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد انّ محمدا رسول الله». سپس بر امیرالمؤمنین و امامانعلیهم السلام درود فرستاد تا به نام پدرش رسید و از سخن گفتن باز ایستاد. امام عسکریعلیه السلام فرمود: ای عمّه او را به نزد مادرش ببر تا بر او سلام کند….
حکیمه گوید: فردای آن روز به نزد امام یازدهم رفتم و بر حضرت سلام کردم و پرده را کنار زدم تا مولایم (امام مهدی) را ببینم ولی او را ندیدم از این رو از پدر بزرگوارش پرسیدم: فدای شما شوم! برای مولای من چه اتّفاقی روی داده است؟ آن حضرت پاسخ دادند: ای عمّه! او را به آن کسی (خدایی) سپردم که مادر موسی، موسیعلیه السلام را به او سپرد.
حکیمه گوید: چون روز هفتم فرا رسید آمدم و سلام کردم و نشستم. امام فرمود: فرزندم را نزد من آور! من سرورم را آوردم… امام فرمود: فرزندم! سخن بگوی! نوزاد [لب بگشود و] پس از گواهی به یگانگی خداوند و درود بر پیامبر اکرم و پدران بزرگوارش این آیات را تلاوت فرمود:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، وَ نُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ
اسْتُضْعِفُوا فِی اْلاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ وَنُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْاَرضِ وَنُرِیَ فِرْعَوْنَ وَهامانَ وَجُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُونَ.(3)(4)
«به نام خداوند بخشنده مهربان. و ما اراده کردیم بر مستضعفان زمین منت نهیم و آنان را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم و حکومتشان را در زمین پا برجا سازیم و به فرعون و هامان و لشکریانش، آنچه را از آنها [=بنی اسرائیل] بیم داشتند نشان دهیم.»
1) مقصود سفیدی است که اندکی پیش از اذان صبح در افق دیده میشود.
2) این جمله کنایه از این است که بلا از تو دور باد.
3) سوره قصص، آیات 5 و 6.
4) کمال الدین، ج 2، باب 42، ح 1، ص 143.