نگاهش که به آن مرد افتاد، سلام کرد و مودبانه گفت:
خانم مرا خدمت شما فرستادند و درخواست نمودند وقتی را برای ملاقات تعیین کنید و قدم رنجه نموده، به سرای ایشان تشریف بیاورید که با شما گفتگویی دارند.
سخن قاصد تمام شد و منتظر ماند تا پاسخ بگیرد و برگردد.
احمد بن ابی روح – که از رجال با فضیلت آن ناحیه محسوب میشد – قدری درنگ کرد. سپس زمانی را معین نمود و وعده داد که نزد وی برود.
آن بانو، عاتکه نام داشت و از بانوان نسبتا ثروتمند و با شخصیت دینور بود. او روحی بلند و فرزانه داشت. خردمند و صاحب کمال بود. سنجیده سخن میگفت و دانا و بیدار دل بود.
دینور، دهستانی است در بخش صحنهی کرمانشاهان که در ساحل رود دینور قرار دارد. سابقا دینور، در مسیر مداین به آتشکدهی آذرگشنسب واقع شده بود. امروزه از بیستون راهی به طرف سنقر کلیایی جدا میشود که در امتداد رودخانهی دینور، به طرف شمال میرود. در کنار همین رود، آبادی دینور به چشم میخورد.
احمد بن ابی روح طبق قرار، در موقع مقرر به منزل عاتکه رفت. در زد و پس از اجازه وارد شد.
او میگوید: هنگامی که نزد آن خانم رفتم به من گفت: شما در ناحیهی ما از نظر دیانت و پارسائی بر همگان برتری دارید و امانتداری و ایمانتان، بیش از سایرین مورد وثوق و اطمینان میباشد. به همین خاطر میخواهم امانتی را تحویلتان داده، به عهده شما بگذارم تا در صدد ادای آن برآیید و به انجامش رسانید.
من در حالی که فکر میکردم آیا منظور او از این امانت چیست و باید آن را به که برسانم؟ جواب دادم: ان شاء الله انجام میدهم و به خواست خداوند، آن را به صاحبش خواهم سپرد.
آنگاه کیسهای در برابرم نهاد و گفت: اینها مقداری پول نقره است که در این کیسهی سربسته و لاک و مهر شده قرار دارد.
لطفا کیسه را نگشائید و در آن ننگرید تا به دست آنکه از غیب به شما خبر دهد و بگوید در آن چیست و چه مقدار میباشد بسپارید.
سپس گوشوارهای مقابلم نهاد و چنین به سخنش ادامه داد: این
هم گوشوارهی من است که معادل ده سکه طلا ارزش دارد و در آن، سه نگین میباشد که ده سکهی زر قیمت گذاری میشود.
باز مکثی کرد و گفت: من به حضرت صاحب الزمان علیهالسلام حاجتی دارم که میخواهم پیش از آنکه از وی درخواست نمایم و حاجتم را عرضه بدارم، خود از آن خبر دهد و بفرماید که مطلب مورد نظرم چیست.
این جمله را گفت و سکوت کرد. من که از شنیدن حرفهایش قدری متعجب شده بودم، پرسیدم: آن حاجت چیست؟
فکری کرد و گفت: هنگام عروسی من، مادرم ده اشرفی از شخصی وام گرفته است که خبر ندارم آنها را از چه کسی قرض نموده و اکنون که سالها از ازدواجم گذشته و تصمیم دارم بدهکاری مادرم را بپردازم، وام دهنده را نمیشناسم و نمیدانم این مبلغ را به چه کسی برگردانم؟
آنگاه بار دیگر تاکید کرد و گفت: هر که پرده از این راز برداشت و از غیب، این مطالب را خبر داد و جزئیات این امور را به اطلاع شما رساند، دستورش را اجرا کنید و این اموال را به هر که فرمان داد تسلیم نمائید.
میدانستم جعفر بن علی، فرزند حضرت هادی علیهالسلام، به دروغ ادعای امامت نموده و با دربار ستمگران مرتبط گردیده است تا خود را جانشین امام یازدهم معرفی کند و به انگیزهی دنیا پرستی و جاه
طلبی میخواهد حق صاحب ولایت، فرزند حضرت عسکری علیهالسلام را غصب نماید. سخت در اندیشه شدم و متحیر ماندم که در جواب آن بانو چه بگویم؟!
آیا آن اموال را بپذیرم و این مسوولیت را به عهده بگیرم؟! آنگاه با جعفر بن علی چه کنم؟ اگر وی مطلع شد و با دروغ و حیله و پشتیبانی قدرت حکم، آن اموال را از من مطالبه کرد، چگونه پاسخش گویم؟!
سرانجام با خود گفتم این وظیفه را عهده دار میشوم و به همین وسیله، جعفر را میآزمایم. آری این خود امتحان خوبی است تا موقعیتش برای من آشکار گردد.
از این رو خواستهی خانم را قبول کردم. امانتهایش را تحویل گرفتم و از او خداحافظی نمودم.
سپس عازم سفر شدم. توشهی راه برداشتم و با آن اموال از دینور خارج شده، آهنگ بغداد نمودم. چون میدانستم وکیل امام زمان علیهالسلام، در آنجا شخصی به نام «حاجز بن یزید و شاء» میباشد.
هنگامی که وارد شهر شدم یکسره به طرف خانهی حاجز رفتم. وقتی به سرای او رسیدم، در زدم و پس از کسب اجازه وارد شده، سلام کردم و در حضورش نشستم. به گرمی و مهربانی جوابم داد و احوالپرسی نمود. سپس نگاهی کرد و گفت: آیا با من کاری دارید؟
گفتم: بله، مالی همراه دارم که به من سپرده شده تا به صاحبش
برسانم. منتهی نمیتوانم آن را به شما تسلیم نمایم مگر آنکه مقدارش را به من خبر دهید و بگویید چه کسی آن را به من داده است. اگر مرا از این راز مطلع ساختید، موظفم مال را تقدیمتان کنم.
آن مرد عالی مقام در نهایت صداقت و بزرگواری گفت: ای احمد بن ابی روح، باید به سامرا بروی.
با شگفتی پرسیدم: شما که وکیل امام هستید، آیا خود عهده دار آن نمیشوید؟!
گفت: من نسبت به تحویل گرفتن این مال دستوری ندارم. سپس نامهای نشانم داد و افزود: این پیامی است که دربارهی کار تو به من رسیده است.
وقتی نگاهم به نامه افتاد و چشمانم روی خط آن گردش کرد، حیرت زده دیدم نوشته شده:
«لا تقبل من احمد بن ابی روح، توجه به الینا الی سر من رأی»
از احمد بن ابی روح نپذیر، او را به سامرا نزد خودمان بفرست.
چون این مطلب را خواندم و حقیقت امر را دریافتم، سخت تعجب نمودم. لا اله الا الله! این فرمان، همان چیزی است که در پیاش بودم و میخواستم بدین وسیله جعفر بن علی را در سامرا بیازمایم!
آنگاه حاجز بن یزید و شاء را بدرود گفتم و مصمم شدم که خود را به سامرا برسانم.
سامرا یکی از شهرهای عراق است که آن را پیشتر «سر من رأی»
میگفتند. تا بغداد حدود سه فرسنگ فاصله دارد. این شهر که در ساحل شرقی رود دجله قرار گرفته، در سال 221 هجری، پس از چند بار ویرانی، بدست معتصم عباسی بازسازی شد و پایتخت او گردید. سپس متوکل عباسی نیز بر عماراتش افزود و قصری به نام خود بنا کرد که کوشک جعفریه نام گرفت. حرم مطهر و مرقد تابناک امام دهم و امام یازدهم شیعه، حضرت هادی و حضرت عسکری علیهما السلام نیز در آنجا میباشد.
من در پی هدف خویش، بغداد را به مقصد سامرا ترک کردم و راهی آن دیار شدم.
هنگامی که وارد سامرا شدم، با خود گفتم نخست نزد جعفر بروم و با او صحبت کنم تا وی را بیازمایم.
ولی باز اندیشیدم که پس از دیدار دستخط شریف و نامهی مبارک فرزند امام عسکری حضرت مهدی علیهالسلام بهتر است ابتدا به سرای این خاندان شرفیاب شوم تا اگر از سوی ایشان خبرهای غیبی و آنچه مورد نظرم میباشد به من واصل گردید ادای امانت و انجام وظیفه نمایم و در غیر این صورت، به ملاقات جعفر خواهم رفت.
از این رو، به طرف منزل امام عسکری علیهالسلام حرکت کردم. وقتی نزدیک خانهی آن حضرت رسیدم، دیدم خدمتگزار آقا در را باز کرد و بیرون آمد.
مثل اینکه از رسیدن من اطلاع داشته و منتظرم باشد. چند قدمی
به سمت من برداشت، آنگاه پرسید: آیا تو احمد بن ابی روح هستی؟
جواب دادم: آری.
نوشتهای به دستم داد و گفت: این نامه را بخوان.
نامه را گرفتم و گشودم، دیدم خطاب به من چنین نوشته شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم
ای پسر ابی روح، عاتکه دخت ایرانی، کیسهای به تو سپرده که به گمانت در آن یک هزار درهم است اما چنانکه تو پنداشتی نیست. البته رسم امانتداری را نگاه داشتی و همانگونه که عهد کرده بودی کیسه را نگشودی و از آنچه درون آن میباشد، خبر نداری.
در این کیسه، هزار پول نقره و پنجاه سکه زر میباشد. نیز همراه تو گوشوارهای است که آن زن گمان کرده معادل ده سکه طلا ارزش دارد. او درست پنداشته، ولی این مقدار بهای گوشواره و نگینی است که در آن میباشد. این گوشواره دارای سه نگین مروارید است که به مبلغ ده دینار خریداری نموده، ولی قیمتش بیش از این میباشد.
اکنون این گوشواره را به فلان زن که خدمتکار است تحویل ده، زیرا گوشواره را به وی بخشیدیم. خود به بغداد برگرد و آن مال را به حاجز بسپار و آنچه حاجز به تو عطا میکند بگیر. توشهی راه و هزینهی سفر تا هنگام بازگشتت به خانه خواهد بود.
اما ده سکه طلایی که عاتکه خبر دارد مادرش برای عروسی او وام گرفته و اینک پنداشته صاحبش را نمیشناسد.چرا، وی میداند که آن سکهها
مال کیست، از آن کلثوم دختر احمد میباشد که زنی ناصبی و دشمن اهل بیت است. به همین خاطر دشوار میدارد که پولها را به وی برگرداند و مایل است آنها را بین خواهران و برادران ایمانیش تقسیم کند و برای این کار از ما اجازه میخواهد.
وی آن اموال را میان برادران و خواهران دینی خود که نیازمند و تهیدست میباشند توزیع نماید.
تو هم ای فرزند ابی روح هرگز دربارهی گرایش و اعتقاد به جعفر و آزمایش او به افکار گذشتهات برنگرد و به منزلت مراجعت کن که عمویت مرده و خداوند، ثروت و همسرش را نصیب تو ساخته است.
وقتی نامه را مطالعه کردم بسان گمشدهای که راهش را پیدا کرده و همانند مضطرب و پریشان خاطری که به آرامش و حقیقت رسیده، بسیار خرسند و شادمان گردیدم. طبق فرمان امام گوشواره را به زنی که از خدمتگزاران حضرت بود، تحویل دادم و کیسهی سکهها را برداشته رهسپار بغداد شدم.
پس از آنکه فاصلهی بین سامرا تا بغداد را پیمودم و وارد شهر شدم، بی درنگ به سراغ حاجز رفتم.
هنگامی که به حضورش رسیدم، سلام کردم و ماجرایم را برای او شرح دادم. سپس کیسهی زر را تسلیم وی نمودم. حاجز کیسه را وزن کرد، دقیقا هزار پول نقره و پنجاه سکهی طلا در آن بود.
آنگاه سی سکهی زر به من داد و گفت: دستور دادم این مبلغ را برای
مخارج راه و هزینهی سفر به تو بدهم.
سی دینار اعطائی امام را گرفتم. از حاجز سپاسگزاری نموده بیرون آمدم و به سوی جایگاه استراحتم در بغداد راه افتادم.
وقتی وارد منزل شدم، چیزی نگذشت که در زدند. در را گشودم، دیدم شخصی برایم خبر آورد که عمویم از دنیا رفته است و خانوادهام از من خواستهاند تا هر چه زودتر نزد آنان برگردم.
من با شنیدن این سخن و با توجه به آنچه امام زمان علیهالسلام در این مورد نوشته و از غیب خبر داده بودند، اسباب سفر بستم و آمادهی بازگشت شدم. در طول مسیر از بغداد تا دینور، همچنان پیرامون حوادثی که برایم رخ داده بود، میاندیشیدم و دربارهی برنامهی آینده و زندگی خود فکر میکردم تا آنکه به وطن رسیدم پس از ورود به دینور، دیدم عمویم فوت شده و سه هزار سکهی طلا و یکصد هزار پول نقره به من ارث رسیده است.
این ماجرا که در کتاب مدینة المعاجز و بحار الانوار گزارش شده و دهها رویداد دیگر نظیر آن، نشانگر این حقیقتند که حضرت ولی عصر علیهالسلام، به تمام اسرار دانا و از همهی جریانات هستی و حوادث اجتماعی و خصوصیات فردی مردم، آگاه میباشد و به علم الهی و دانش آسمانی، هر چیزی را میداند و هیچ امری در جهان
آفرینش و نظام تشریع، بر او پوشیده و پنهان نیست.
همین ویژگی یکی از اموری است که نشان دهندهی مقام امامت آن حضرت بوده و اثبات میکند وی، حجت خدا و جانشین راستین پیامبر صلی الله علیه و اله میباشد. زیرا یکی از نشانههای سفیران الهی دانش موهبتی و احاطهی علمی به اسرار و رازهای نهفته در دو کتاب تشریع و تکوین است.
نشانهی دیگر، قدرت موهبتی است که در رهبران آسمانی نهاده شده و بر اساس آن، پیامبران و امامان علیهم السلام بر انجام هر کاری که روشنگر هدفشان بوده و در جهت هدایت مردم باشد، قادر هستند.
آن علم و این قدرت موهبتی خدادادی، بینه و نشانهی حقانیت سفیران الهی میباشد و حجتهای راستین و به حق را از مدعیان دروغین ممتاز میسازد.
البته میزان آن دانش و مقدار این توانائی در تمام سفیران آسمانی یکسان نیست، بلکه هر یک از آنان در حدود مسوولیت و به اندازهی مقام و رتبه و شان خویش از آن بهره دارد. تنها پیامبر اسلام و اهلبیت عصمت و طهارت که در علم و قدرت خدادادی، سرآمد همگان بوده، و نسبت به تمام امور خلقت و آنچه در جهان آفرینش خلق شده و در ملک و ملکوت، هستی پذیرفته، به اراده و اجازهی پروردگار، دانا و توانا هستند و در یک جملهی کوتاه، همهی مخلوقات در این جهان و عالم قبل از آن و نیز جهان آخرت، در سیطره و تحت فرمانشان بوده و
احاطهی علمی و قدرت ولائی این بزرگواران بر جمیع پدیدهها ثابت و مسلم است.
نکتهی مهم این است که این دو ویژگی، زمانی بینه و نشانهی صدق رسالت یا امامت میباشد و در صورتی دانش موهبتی و قدرت آسمانی تلقی میگردد که صاحب آن، منصوب از جانب خداوند بوده و بر این انتخاب و انتصاب الهی، دلیل روشن و سند صد در صد قطعی وجود داشته باشد.
بنابراین هر که از یک امر غیبی خبر داد یا فکر کسی را خواند یا کار خارق العادهای انجام داد، دارای علم و قدرت وهبی الهی نیست؛ نمایانگر دانش و قدرت خدایی آن است که همراه با نص و معرفی آسمانی باشد.
قبل از توضیح بیشتر در این باره، حادثه و حدیث جالبی را خاطر نشان میسازیم.