هوا به شدت گرم شد. صحرای سوزان حجاز، زیر تابش آفتاب، بوی تفتیدگی میداد. همه جا خشک و داغ بود.
مرد بیچاره از قافله عقب مانده و راه را گم کرده است.
او انسانی شایسته و از شیعیان پاکدلی است که دیارش را به قصد انجام حج، پشت سر گذاشته و آهنگ مکه نموده است. اما میان بیابان ماند و سرگردان شد. از بس این طرف و آن طرف دوید، خسته شد و از پای افتاد. از بس این و آن سو نگاه کرد و به امید نجات، به هر جانب چشم دوخت دیدگانش بی رمق شد و از کار افتاد.
زبانش از تشنگی خشک گردید. جگرش از عطش میسوخت. جز حرارت خورشید، بیابان بی رحم، فرسودگی شدید، چیزی نمیدید و غیر از رنج طاقت فرسا، زانوهای لرزان، چشمهای بی فروغ، دهان
خشک و قلبی ناامید، چیزی در خود نمییافت.
فقط عطش را میدید که هر لحظه بیشتر میشد تا او را از پای درآورد و مرگ را مییافت که دهان باز کرده بود تا وی را ببلعد.
سرانجام زار و بی رمق بر زمین افتاد و در آستانهی نابودی قرار گرفت. پلکهایش روی هم نشست و میرفت تا با آخرین نفس، روحش از تن پرواز کند و جان به جان آفرین تسلیم نماید.
در همین لحظهی حساس، صدای شیههی اسبی در فضای ساکت صحرا طنین انداخت و گوشهای او را نوازش داد.
قلبش تکانی خورد و به هیجان آمد، دیدگانش فروغ تازهیی یافت و به آرامی باز شد. وقتی نگاه کرد، چشمش به جوانی افتاد با چهرهئی جذاب و دلربا و عطری خوشبو و دلپذیر که بر اسبی خاکستری رنگ نشسته و از رخسار تابناک و عطر وجودش، عظمت و شکوه وصف ناپذیری جلوهگر شده است.
او که بود؟ در این بیابان خشک و سوزان چه میکرد؟! از کجا پیدا شد و چه منظوری داشت؟!
آیا برای نجات این مرد آمده بود؟ آیا میخواست این انسان درمانده و راه گم کرده را از مرگ برهاند و به قافله برساند؟
دنبالهی این داستان را از زبان خود آن مرد بشنوید:
جوان اسب سوار جلو آمد. آب گوارایی به کامم ریخت که از برف، خنکتر و از عسل، شیرینتر مینمود. او مرا از مرگ حتمی
نجات داد.
پرسیدم: سرورم، شما کیستید که نسبت به من چنین لطفی نموده و مورد احسان و محبتم قرار دادهاید؟
فرمود: من حجت خدا بر بندگانش هستم، من بقیة الله در زمینش هستم. من همان موعودی هستم که زمین را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین، پسر امیر مومنان علی بن ابی طالب علیهم السلام هستم.
سپس به من فرمان داد و گفت: چشمهایت را ببند.
من به امر آن حضرت دیدگانم را فرو بستم. هنوز لحظهای نگذشته بود که دستور داد: چشمهایت را باز کن.
من بی درنگ دیدگانم را گشودم. وقتی نگاه کردم ناگهان خود را جلوی قافله یافتم و دیدم پیشاپیش کاروان قرار دارم، اما همینکه روی از قافله برگرداندم تا امام زمان حضرت بقیة الله علیه السلام را بنگرم، متوجه شدم غایب گردیده و از نظرم ناپدید شده است. درودهای خدا بر او.
این ماجرا در کتاب «کفایة المهتدی»، از کتاب «غیبت» حسن بن حمزهی علوی که از دانشمندان نامدار شیعه و بزرگان فقه و حدیث در
قرن چهارم هجری است گزارش شده و در کتاب «النجم الثاقب»، ثبت گردیده است.
گرچه لبهی تیز سخن در این گفتار، پیرامون معرفت و شناخت قرار گرفت و بر محور عقیده و باور چرخید، اما این نکته شایان توجه است که اعتقاد، جدای از عمل نیست و معرفت، خواه ناخواه بر اندیشه و رفتار آدمی تاثیر فراوان مینهد.
به دیگر بیان، شناختن پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام، به عنوان پیشوایان برگزیدهی الهی و صاحبان دانش و توانائی آسمانی، علاوه بر آنکه خود، هدف است و موضوعیت دارد، راه تربیت و تزکیه هم هست و طریق نیل به افکار و اعمال شایسته نیز میباشد. یعنی همین اعتقاد، خود از تکالیف قلبی و واجبات قطعی است که کلید رستگاری آخرت و رهائی نهائی از دوزخ بوده، بدون باور داشتن امامت و مقام ولایت آنان، بهشت بر هیچکس گشوده نمیشود و هیچ یک از منکرینشان از خشم خدا و عذاب جهنم ایمن نمیماند، و در عین حال که خود، تکلیف مستقل قلبی است، زمینهساز حرکت در جهت پرورش صفات انسانی و کمالات روحی بوده و عامل بازدارنده از گناهان و زشتیها نیز میباشد.
بنابراین معرفت به امام زمان علیه السلام و اعتقاد به علم و قدرت وهبی و مقام ولایت او، هم باور حقی محسوب میشود که رمز خوشبختی جاودان است، هم آثار روانی و عملی دارد که خودسازی
معنوی و پاکی روح میآورد.
اکنون برای آنکه فقط کلی گوئی نشده باشد و پارهای از موارد به طور مشخص بیان شود، برخی از ثمرات اخلاقی و عملی این عقیده خاطرنشان میگردد.