زمان مطالعه: < 1 دقیقه
مردی به نام ابراهیم بن مهزم گوید:
شب هنگام از خدمت امام صادق علیه السلام مرخص شدم و سرای حضرت را ترک کردم تا برای استراحت روانهی خانه شوم.
مادرم نیز در مدینه سکونت داشت و با من در یک جا زندگی میکرد. وقتی وارد منزل شدم، بین من و ماردم گفتگوئی رخ داد. من به تندی و خشونت با وی حرف زدم و به او پرخاش نمودم.
آن شب گذشت. سحرگاه از خواب برخاستم و نماز صبح رابجا آوردم. سپس راهی خانهی امام شدم.
وقتی به سرای حضرت رسیدم و قدم درون اطاق نهادم، همینکه
نگاه آقا به من افتاد، قبل از هر گفتگوئی، خود سخن آغاز کرد و بدون مقدمه فرمود: تو را چه به پرخاش و خشونت با مادر؟ چرا با مادرت به تندی حرف زدی؟