جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سرگذشت من

زمان مطالعه: 5 دقیقه

در شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه زندگی می‏کردم و از راه عبا بافی امرار معاش می‏نمودم. هنوز در سن نوجوانی بودم و دوستانی داشتم که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح می‏شدم و به لهو و لعب می‏پرداختم. ما از گناه پروائی نداشتیم و در پی خوشگذرانی و هوسرانی بودیم.

آن روز جمعه بود. من به شیوه‏ی همیشه با رفقای همسال و همفکرم گرد آمدم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم. شراب هم داشتیم و می‏خواستیم میگساری و عیاشی کنیم.

ناگهان به خود آمدم و مثل آدم خوابی که بیدار شود، بر خویشتن نهیب زدم: آیا تو برای من این سرگرمی‏ها و هوسبازی‏ها آفریده شده‏ای؟!

همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت، وجدانم را بیدار کرد، پلیدی گناه و زشتی اتلاف عمر در راه بیهودگی و بی بند و باری را برایم آشکار نمود و از تیرگی باطن نجاتم داد.

در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم، گیلاس شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم، از رفقا جدا شدم و از جمع آنان گریختم.

هر چه دوستان هم پیاله و رفیقان سفره‏ی انس دنبالم دویدند و خواستند مرا برگردانند اعتنائی نکردم تا ناچار مایوس شدند و از من دل بریدند.

جمعه بود و روز عیادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم تا آن انقلاب درونی و بارقه‏های معنوی را با حال و هوای خانه‏ی خدا و فضای ملکوتی آن بیامیزم.

از این رو راهی مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم.

آن مسجد بزرگترین و عظیم‏ترین مسجد کشورهای اسلامی است که ولید بن عبد الملک بن مروان در سال 87 یا 88 هجری قمری بنای آن را آغاز کرد و به جامع اموی نیز شهرت دارد.

وقتی وارد مسجد شدم دیدم شخصی که در کرسی خطابه قرار گرفته و برای مردم سخنرانی می‏کند. قدری جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم، درباره‏ی حضرت مهدی علیه السلام صحبت می‏کرد و زمان

ظهورش را شرح می‏داد.

خوب متوجه مطالب خطیب شدم و به آنچه پیرامون صاحب الزمان علیه السلام می‏گفت گوش جان سپردم و به گفته‏هایش دل دادم.

حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خیلی دوست دادم، یکباره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از محبت او گردید.

آن روز گذشت، در پی آن سیر نفسانی و تحول روحی لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه برداشتم. گرد معصیت از صفحه‏ی دل زدودم و آرامش خاطر یافتم. اما سوز دیگری در درونم برپاگردید که پیوسته وجودم را تسخیر کرد و به سان شعله‏ی فروزنده‏ای جانم را مشتعل ساخت.

آن سوز، سوز محبت بود. آن شعله، بارقه‏های امید و آتش عشق به وصال محبوب بود.

مهر حضرت مهدی علیه السلام و عشق به دیدار او و امید به لقای آن مهر تابان و جلوه‏ی پرفروغ یزدان در ژرفای قلبم موج می‏زد.

روز به روز علاقه و اشتیاقم بیشتر می‏شد و چنان شیفته‏ی وصال دلدار گردیدم که در تمام سجده‏هایم او را طلب می‏کردم و هرگز سجده‏ای نرفتم که از درگاه خداوند سبحان دیدار امام زمان را درخواست نکنم و لقایش را نجویم.

یک سال گذشت. در طول این دوازده ماه هرگز از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پی او می‏گشتم، اشک فراق می‏ریختم، در خلال دعاها و عبادتهایم توفیق دیدار او را از پرودرگار می‏خواستم و هر بار که سجده می‏کردم به درگاه خدا می‏نالیدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش را مسئلت می‏نمودم.

روزها و شب‏ها بدین منوال سپری می‏گردید تا آنکه یک شب در جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم و مشغول نماز مستحبی شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانه‏ام قرار گرفت. تکانی خوردم و صورتم را برگرداندم، دیدم آقائی پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه‏ام نهاده، بی مقدمه به من فرمود: فرزندم خدا دعایت را اجابت نمود چه می‏خواهی؟

برگشتم و لحظه‏ای به او خیره شدم، عمامه‏ای همانند عمامه‏ی مردم غیر عرب بر سر داشت و جامه‏ای گشاد و بلند از پشم شتر به روی لباس هایش در بر داشت.

پرسیدم: شما کیستید؟

با لحن ملایم و آهنگ دلپذیری فرمود: من مهدی هستم.

بی درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و عرضه داشتم: همراه من به خانه‏ام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سرای مرا منور سازید.

آقا در کمال مهربانی و نهایت بزرگواری دعوت مرا پذیرفتند و

فرمودند: بله، خواهم آمد.

سپس در خدمت مولی رهسپار منزل شدم. وقتی درون خانه تشریف آوردند دستور دادند: جائی را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچکس غیر از خودت بدان راه نیابد.

من اطاقی را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر همت بستم تا هر چه گوید انجام دهم و جانم را از سرچشمه‏ی زلال هدایت و معارف روح پرور ولایتش سیراب سازم.

حضرت بقیة الله علیه السلام یک هفته در خانه‏ام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند.

در مدت این هفت شبانه روز اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند: دعای خود را به تو یاد دادم که هر روز بخوانی و ان شاء الله بدان مداومت نمائی. آنگاه چنین توصیه کردند: یک روز را روزه می‏داری و یک روز را افطار می‏کنی، هر شب پانصد رکعت نماز می‏خوانی و به بستر استراحت نمی‏روی مگر خواب بر تو غلبه کند.

من با شوق فراوان دستور العمل و برنامه‏ای را که حضرتش تعلیم نمودند پذیرفتم و به انجام آن پرداختم. هر شب پشت سر امام زمان علیه السلام می‏ایستادم و پانصد رکعت نماز بجا می‏آوردم، هرگز عبادت را ترک نمی‏کردم و به بستر نمی‏رفتم مگر وقتی که خواب بر من غالب می‏شد و بی اختیار خوابم می‏برد.

بعد از یک هفته، امام اراده‏ی رفتن نمودند و به من فرمودند: حسن از

حالا به بعد با هیچکس رفاقت و همنشینی نکن، زیرا آنچه آموختی برای رستگاری و برنامه‏ی زندگی‏ات کافی است و به دیگری احتیاج نداری، هر مطلب و سخنی نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردی پائین‏تر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده، کمتر است. بدین خاطر زیر بار منت هیچکس نرو و از احدی راه مجو که فایده‏ای ندارد و به حالت سودی نبخشد.

عرضه داشتم: اطاعت می‏کنم گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور دادید مو به مو انجام خواهم داد.

آنگاه حضرت از منزل بیرون رفتند و من نیز پشت سر ایشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظی کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمایم.

اما همین که در آستانه‏ی در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: از همین جا.

من همان جا کنار در ایستادم. امام تشریف بردند و نگاه من بدرقه‏ی راهشان بود تا از نظرم ناپدید شدند.

این ماجرا مربوط به شخصی است، که «حسن عراقی» نام داشت. او در زهد و معنویت به جائی رسید که همردیف بزرگان عصر خویش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نیل به مقامات معنوی و

کمالات روحی نامور گردید. وی حدود یکصد و سی سال در این جهان زیست و سرانجام در مصر مدفون شد.

عبدالوهاب شعرانی صاحب کتاب «یواقیت و جواهر» پس از گزارش این رویداد گوید: حسن عراقی که به سعادت ملاقات امام عصر علیه السلام نائل آمد گفت: من از حضرت مهدی علیه السلام پرسیدم: چند سال از عمر شما می‏گذرد؟

فرمودند: فرزندم اکنون ششصد و بیست سال از عمر من سپری شده است.

سرگذشت حسن عراقی را دانشمندان شیعه و غیر شیعه نوشته اند، از جمله حدیث نگار بزرگ قرن سیزدهم مرحوم نوری طبرسی در دو کتاب ارزشمندش «کشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است.

داستان دگرگونی روحی و تشرف حسن عراقی به دیدار حضرت مهدی علیه السلام و هدایت شدنش به مذهب شیعه‏ی دوازده امامی و درجاتش در زهد و تقوی و مقامات معنوی، از جهات مختلفی آموزنده و عبرت انگیز و شایان توجه است. ولی آنچه ما را بر آن داشت که در آخرین بخش این نوشتار به یادآوری آن بپردازیم نکته‏ی مهمی است که خاطرنشان خواهیم ساخت. اما قبل از بیان آن نکته، نظر شما را به دو گزارش کوتاه جلب می‏کنیم.