در شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه زندگی میکردم و از راه عبا بافی امرار معاش مینمودم. هنوز در سن نوجوانی بودم و دوستانی داشتم که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح میشدم و به لهو و لعب میپرداختم. ما از گناه پروائی نداشتیم و در پی خوشگذرانی و هوسرانی بودیم.
آن روز جمعه بود. من به شیوهی همیشه با رفقای همسال و همفکرم گرد آمدم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم. شراب هم داشتیم و میخواستیم میگساری و عیاشی کنیم.
ناگهان به خود آمدم و مثل آدم خوابی که بیدار شود، بر خویشتن نهیب زدم: آیا تو برای من این سرگرمیها و هوسبازیها آفریده شدهای؟!
همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت، وجدانم را بیدار کرد، پلیدی گناه و زشتی اتلاف عمر در راه بیهودگی و بی بند و باری را برایم آشکار نمود و از تیرگی باطن نجاتم داد.
در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم، گیلاس شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم، از رفقا جدا شدم و از جمع آنان گریختم.
هر چه دوستان هم پیاله و رفیقان سفرهی انس دنبالم دویدند و خواستند مرا برگردانند اعتنائی نکردم تا ناچار مایوس شدند و از من دل بریدند.
جمعه بود و روز عیادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم تا آن انقلاب درونی و بارقههای معنوی را با حال و هوای خانهی خدا و فضای ملکوتی آن بیامیزم.
از این رو راهی مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم.
آن مسجد بزرگترین و عظیمترین مسجد کشورهای اسلامی است که ولید بن عبد الملک بن مروان در سال 87 یا 88 هجری قمری بنای آن را آغاز کرد و به جامع اموی نیز شهرت دارد.
وقتی وارد مسجد شدم دیدم شخصی که در کرسی خطابه قرار گرفته و برای مردم سخنرانی میکند. قدری جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم، دربارهی حضرت مهدی علیه السلام صحبت میکرد و زمان
ظهورش را شرح میداد.
خوب متوجه مطالب خطیب شدم و به آنچه پیرامون صاحب الزمان علیه السلام میگفت گوش جان سپردم و به گفتههایش دل دادم.
حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خیلی دوست دادم، یکباره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از محبت او گردید.
آن روز گذشت، در پی آن سیر نفسانی و تحول روحی لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه برداشتم. گرد معصیت از صفحهی دل زدودم و آرامش خاطر یافتم. اما سوز دیگری در درونم برپاگردید که پیوسته وجودم را تسخیر کرد و به سان شعلهی فروزندهای جانم را مشتعل ساخت.
آن سوز، سوز محبت بود. آن شعله، بارقههای امید و آتش عشق به وصال محبوب بود.
مهر حضرت مهدی علیه السلام و عشق به دیدار او و امید به لقای آن مهر تابان و جلوهی پرفروغ یزدان در ژرفای قلبم موج میزد.
روز به روز علاقه و اشتیاقم بیشتر میشد و چنان شیفتهی وصال دلدار گردیدم که در تمام سجدههایم او را طلب میکردم و هرگز سجدهای نرفتم که از درگاه خداوند سبحان دیدار امام زمان را درخواست نکنم و لقایش را نجویم.
یک سال گذشت. در طول این دوازده ماه هرگز از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پی او میگشتم، اشک فراق میریختم، در خلال دعاها و عبادتهایم توفیق دیدار او را از پرودرگار میخواستم و هر بار که سجده میکردم به درگاه خدا مینالیدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش را مسئلت مینمودم.
روزها و شبها بدین منوال سپری میگردید تا آنکه یک شب در جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم و مشغول نماز مستحبی شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانهام قرار گرفت. تکانی خوردم و صورتم را برگرداندم، دیدم آقائی پشت سرم نشسته و دستش را بر شانهام نهاده، بی مقدمه به من فرمود: فرزندم خدا دعایت را اجابت نمود چه میخواهی؟
برگشتم و لحظهای به او خیره شدم، عمامهای همانند عمامهی مردم غیر عرب بر سر داشت و جامهای گشاد و بلند از پشم شتر به روی لباس هایش در بر داشت.
پرسیدم: شما کیستید؟
با لحن ملایم و آهنگ دلپذیری فرمود: من مهدی هستم.
بی درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و عرضه داشتم: همراه من به خانهام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سرای مرا منور سازید.
آقا در کمال مهربانی و نهایت بزرگواری دعوت مرا پذیرفتند و
فرمودند: بله، خواهم آمد.
سپس در خدمت مولی رهسپار منزل شدم. وقتی درون خانه تشریف آوردند دستور دادند: جائی را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچکس غیر از خودت بدان راه نیابد.
من اطاقی را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر همت بستم تا هر چه گوید انجام دهم و جانم را از سرچشمهی زلال هدایت و معارف روح پرور ولایتش سیراب سازم.
حضرت بقیة الله علیه السلام یک هفته در خانهام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند.
در مدت این هفت شبانه روز اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند: دعای خود را به تو یاد دادم که هر روز بخوانی و ان شاء الله بدان مداومت نمائی. آنگاه چنین توصیه کردند: یک روز را روزه میداری و یک روز را افطار میکنی، هر شب پانصد رکعت نماز میخوانی و به بستر استراحت نمیروی مگر خواب بر تو غلبه کند.
من با شوق فراوان دستور العمل و برنامهای را که حضرتش تعلیم نمودند پذیرفتم و به انجام آن پرداختم. هر شب پشت سر امام زمان علیه السلام میایستادم و پانصد رکعت نماز بجا میآوردم، هرگز عبادت را ترک نمیکردم و به بستر نمیرفتم مگر وقتی که خواب بر من غالب میشد و بی اختیار خوابم میبرد.
بعد از یک هفته، امام ارادهی رفتن نمودند و به من فرمودند: حسن از
حالا به بعد با هیچکس رفاقت و همنشینی نکن، زیرا آنچه آموختی برای رستگاری و برنامهی زندگیات کافی است و به دیگری احتیاج نداری، هر مطلب و سخنی نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردی پائینتر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده، کمتر است. بدین خاطر زیر بار منت هیچکس نرو و از احدی راه مجو که فایدهای ندارد و به حالت سودی نبخشد.
عرضه داشتم: اطاعت میکنم گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور دادید مو به مو انجام خواهم داد.
آنگاه حضرت از منزل بیرون رفتند و من نیز پشت سر ایشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظی کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمایم.
اما همین که در آستانهی در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: از همین جا.
من همان جا کنار در ایستادم. امام تشریف بردند و نگاه من بدرقهی راهشان بود تا از نظرم ناپدید شدند.
این ماجرا مربوط به شخصی است، که «حسن عراقی» نام داشت. او در زهد و معنویت به جائی رسید که همردیف بزرگان عصر خویش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نیل به مقامات معنوی و
کمالات روحی نامور گردید. وی حدود یکصد و سی سال در این جهان زیست و سرانجام در مصر مدفون شد.
عبدالوهاب شعرانی صاحب کتاب «یواقیت و جواهر» پس از گزارش این رویداد گوید: حسن عراقی که به سعادت ملاقات امام عصر علیه السلام نائل آمد گفت: من از حضرت مهدی علیه السلام پرسیدم: چند سال از عمر شما میگذرد؟
فرمودند: فرزندم اکنون ششصد و بیست سال از عمر من سپری شده است.
سرگذشت حسن عراقی را دانشمندان شیعه و غیر شیعه نوشته اند، از جمله حدیث نگار بزرگ قرن سیزدهم مرحوم نوری طبرسی در دو کتاب ارزشمندش «کشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است.
داستان دگرگونی روحی و تشرف حسن عراقی به دیدار حضرت مهدی علیه السلام و هدایت شدنش به مذهب شیعهی دوازده امامی و درجاتش در زهد و تقوی و مقامات معنوی، از جهات مختلفی آموزنده و عبرت انگیز و شایان توجه است. ولی آنچه ما را بر آن داشت که در آخرین بخش این نوشتار به یادآوری آن بپردازیم نکتهی مهمی است که خاطرنشان خواهیم ساخت. اما قبل از بیان آن نکته، نظر شما را به دو گزارش کوتاه جلب میکنیم.