جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ماجرای دختری نوزده ساله

زمان مطالعه: 2 دقیقه

«سه سال پیش یک دختر نوزده ساله با صورتی زشت و بدترکیب که بچه‏های کوچک با وحشت از او می‏گریختند با آجر به شیشه‏ی یک بانک زد و منتظر ماند تا مامور پلیس سر برسد و او را توقیف کند. حالا پس از گذشت سه سال به خاطر درایت یک قاضی و مهارت جراحان دانشگاه «ویرجینیا» این زن زشت، در آستانه‏ی شروع یک زندگی جدید قرار گرفته است.

قاضی وقتی به سابقه‏ی او مراجعه کرد و متوجه شد که چندین بار خسارت مالی وارد کرده ولی هرگز به انسانی آسیب نرسانده است پی برد که این واکنشها فریاد دیوانه‏وار چاره جوئی و کمک خواهی زنی است که به خاطر نقصهای جسمی مادرزادی همواره مورد تمسخر و آزار دگران بوده و کمتر کسی به او توجه کرده است.

قاضی به جرم خلافکاری درجه‏ی دو، زن را به دو سال زندگی در مرکز مداوای زنان محکوم کرد و او را به اداره‏ی خدمات بهداشتی و اجتماعی که کمکهای داروئی، جراحی و روانپزشکی در اختیار زنان قرار می‏دهد هدایت کرد.

معالجه‏ی جسمانی او بسیار دشوار بود. سرش کج و ناقص بود، بینی

نداشت و چشمهایش لوچ بود، به این دلیل در فروردین ماه آن سال زن جوان را برای عمل جراحی به دانشگاه «ویرجینیا» بردند. عملهای خطرناک شامل جابجا کردن مغز برای شکل دادن و درست کردن وضع ظاهری سرش و دستکاری کردن اعصاب ظریف و حساس بینائی بود. گروه جراحان دانشگاه، شانزده ساعت روی او کار کردند، برایش بینی درست کردند (قسمتی از استخوان دنده و پوست بدن را به این منظور به کار گرفتند) و چشم راستش را جابجا کردند.

این دختر گفت: حاضر بودم بمیرم تا چهره‏ی بهتری داشته باشم، گرچه چند عمل جراحی دیگر هم روی من انجام خواهد شد ولی این موضوع مرا نگران نمی‏کند زیرا عملها باعث می‏شود که ظاهر بهتری پیدا کنم و این همه آن چیزی است که من می‏خواهم.

او که از نظر هوش تقریبا عادی است به خاطر حساسیت در برابر حرفهای بیرحمانه‏ی نیشدار مردم، ناچار پنج کلاس اول ابتدائی را در خانه خواند و وقتی به مدرسه رفت زندگیش به صورت یک کابوس واقعی درآمده، می‏گوید: سرانجام با همه چیز درافتادم، خلافکاریهای من به این علت بود که به وضع یاس‏آور، خشمگین، رنجیده خاطر و دل شکسته درآمده بودم، می‏کوشیدم از هر راهی که شده توجه کسی را جلب کنم و آنقدر ناراحت بودم که نمی‏دانستم چه کنم.

در حال حاضر عمل جراحی تغییر فراوانی در زندگی او ایجاد کرده و عقده‏های درونی‏اش را یکی پس از دیگری گشوده است.

می‏گوید: حالا معنی شادی و زندگی را می‏فهمم و از اینکه بچه‏ها دیگر از من نمی‏ترسند و پنهان نمی‏شوند بسیار خوشحالم».