جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حافظ و قرآن‏

زمان مطالعه: 10 دقیقه

عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ

قرآن ز بر بخوانى با چارده روایت‏

اى چنگ فرو برده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و دعا نیست؟

ندیدم بهتر از شعر تو حافظ

به قرآنى که اندر سینه دارى‏

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق باز آى

باشد که گوى عیشى در این میان توان زد

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‏هاى تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

لطائف حکمى با نکات قرآنى‏

صبح‏خیزى و سعادت‏طلبى چون حافظ

هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم‏

حافظا مى خور و رندى کن و خوش باش ولى

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

که مى‏دانیم طبق معمول مى خوردن و رندى و خوشى وى، کنایه و طنزى بیش نیست. طنز به آنها که قرآن را دام تزویر خود کرده و به فریب خلق مشغولند!

حافظ دانشمند و اهل فضل بوده.

چنانکه گفتیم او در حوزه علمى شیراز در میان طلاب علوم دینى تا چهل سال سرگرم درس و بحث بوده است. او در صف علما جاى داشته، و از دانشمندان تحصیل کرده عصر به شمار مى‏رفته است. به گفته بعضى او داراى تألیف و تصنیف بوده که طى سانحه‏اى همه آن از میان رفته است!

رتبت دانش حافظ ز فلک بر شده بود

کرد غمخوارى بالاى بلندت پستم‏

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

شوق لبت برد، از یاد حافظ

درس شبانه، ورد سحرگاه‏

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم الیقینى‏

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است‏

ز مصحف رخ دلدار آیتى برخوان

که آن بیان مقامات و کشف کشاف است‏

علم و فضلى که به چل سال به دست آوردم

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس

هر زمان خرمهره را با دُر برابر مى‏کنند

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلى همین گناهت بس‏

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‏اند

جز آه اهل فضل، به کیوان نمى‏رسد

دوستان عیب من بى‏دل حیران نکنید

گوهرى دارم و صاحب نظرى مى‏طلبم‏

گوهر معرفت اندوز که با خود ببرى

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم‏

حافظ از سیم و زرت نیست برو شاکر باش

که چه از دولت لطف سخن و طبع سلیم‏

به هیچ ورد دگر نیست حاجتت حافظ

دعاى نیم شب و درس صبحگاهت بس!

معرفت نیست در این قوم خدایا مددى

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

لطائف حکمى با نکات قرآنى‏

هر آبروى که اندوختم ز دانش و دین

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

مباحثى که در آن حلقه جنون مى‏رفت

وراى مدرسه و قیل و قال مسئله بود

————————————-

نفى حکمت مکن از بهر دل عامى چند

هنر نمى‏خرد ایام و غیر از اینم نیست

کجا روم به تجارت بدین کساد متاع‏

با عقل و فهم و دانش گوى بیان توان زد

چون جمع شد معانى گوى بیان توان زد

حافظ ار چشمه حکمت به کف آور جامى

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست.

حافظ در پرتو اعتقادات مذهبى و اطلاعات کافى از مقررات دینى و آشنائى با مباحث فلسفى، پیش از هر شاعر دیگرى از این مقوله سخن گفته است. البته در این‏جا جلال الدین بلخى را در «مثنوى» نه «دیوان شمس» باید استثناء کرد که هرچند خود فقیه و مفتى بوده است، ولى باز مانند حافظ قدرت نیافته که در اوزان مختلف به این زیبائى از نظر لفظ و معنى، لطائف حکمى را با نکات قرآنى جمع کند! ابیات پراکنده زیر که از غزل‏هاى متعدد حافظ گرفته شده است، به خوبى نشان مى‏دهد که سراینده آن یک فرد درس خوانده و حکمت دیده آشناى به علوم اسلامى و جنبه‏هاى اخلاقى بوده است.

زبان کلک حافظ چه شکر آن دارد

که تحفه سخنش مى‏برند دست به دست‏

چنین قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم‏

مرا که منظر حور است منزل و مأوى

چرا به کوى خراباتیان بود وطنم‏

نیکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار

خودپسندى جان من برهان نادانى بود

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور

خرد زهر گل، نقش رخ بیان گیرد

جمیله ایست عروس جهان، ولى هشدار

که این مخدره در عقد کس نمى‏پاید

فى الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‏ایست که تغییر مى‏کنند

پند حافظ بشنو خواجه برو نیکى کن

که من این پند به از درّ و گهر مى‏بینم‏

اعتمادى نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم‏

کاروانى که بود بدرقه‏اش لطف خدا

به تجمل بنشیند، به جلالت برود

بر این رواق زبرجد نوشته‏اند به زر

که جز نکوئى اهل کرم نخواهد ماند

دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

نیست در دائره یک نقطه خلاف کم و بیش

که من این مسئله بى‏چون و چرا مى‏بینم‏

کار خود گر به خدا باز گذارى حافظ

اى بسا عیش که با بخت خدا داده کند

نظر آنان که نکردند بدین مشتى خاک

الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است‏

دى عزیزى گفت حافظ مى‏خورد پنهان شراب

اى عزیز من نه عیب آن به که پنهانى بود

این نیز طنزى است به آنها که تجاهر به فسق مى‏کنند، و نمى‏دانند که باید گناه نکرد، و اگر هم به آن کشیده شدند، آن به که پنهانى بود، چون زیان اجتماعى ندارد. نظیر این بیت:

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم نفروش‏

این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش، در آیینه اوهام افتاد

حافظ مطابق روایات معتبر اسلامى، فرقه‏هاى مذهبى را که به هفتاد و سه فرقه مى‏رسند، جز یک فرقه بقیه را بر باطل مى‏داند. حال آن یک فرقه کدامست، پیداست که‏

هر کس خود را از آن مى‏داند.

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم‏

رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‏ایم‏

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

اشاره به آیه شریفه: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا.

بعد از اینم نبود شائبه جوهر فرد

که دهان تو بر این نکته خوش استدلالیست‏

دیدى آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود؟

در هوا چند معلق زنى و جلوه کنى

اى کبوتر نگران باش که شاهین آمد!

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى

عشق داند که در این دائره سرگردانند

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روى شود هر که در او غش باشد

چنان زند ره اسلام، غمزه ساقى

که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند!

چون حسن عاقبت نه به رندى و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنیم‏

من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش

هر کسى آن درود عاقبت کار که کشت‏

که ترجمه آیه شریفه: کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَةٌ است.

ز شعر دلکش حافظ کسى بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن درى داند

حافظ از معتقدان است گرامى دارش

زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست‏

اى مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گدازست‏

نهى از منکر در طنزهاى حافظ.

حافظ از تعالیم اسلام آگاهى کامل داشته، و مى‏دانسته که تزویر و ریا اساس دین را متزلزل مى‏سازد، و دو گفته چون نیم کردار نیست، تا توانسته است در خلال ابیات خود، با این وضع ناهنجار و شرب الیهود مبارزه کرده و اداى وظیفه نموده است.

در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

صوفى شهر بین که چون، لقمه شبهه مى‏خورد

پار دمش دراز باد، این حَیَوان خوش علف!

ریاى زاهد سالوس جان ما فرسود

قدح بیار و بنه مرهمى بر این دل ریش‏

عنان به میکده خواهم تافت زین مجلس

که وعظ بى‏عملان واجبست نشنیدن‏

دلا دلالت خیر کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم نفروش‏

ریا حلال شمارند و جام و باده حرام

زهى طریقت و ملت، زهى شریعت و کیش‏

نه من ز بى‏عملى در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بى‏عمل است‏

دور شو از برم اى واعظ و بیهوده مگوى

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم‏

واعظ ما بوى حق نشنید بشنو کاین سخن

در حضورش نیز مى‏گویم نه غیبت مى‏کنم‏

احوال شیخ و قاضى و شرب الیهودشان

کردم سؤال صبحدم از پیر مى‏فروش‏

گفتا نگفتنى است سخن گر چه محرمى

درکش زبان و پرده نگهدار و مى بنوش‏

و چون مى‏بیند که باید اصلاح کار را از خود شروع کند، خود را نیز در میان آلودگان انداخته، تا سخنش اثرى بیشتر داشته باشد.

مى خور که شیخ و حافظ و مفتى و محتسب

چون نیک بنگرى همه تزویر مى‏کنند

ترسم که صرفه‏اى نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ، ز آب حرام ما

«شیخ» در اصطلاح شعرا مخصوصا در منطق حافظ «شیخ خانقاه» و «پیر طریقت» است. «زاهد» نیز سالک راه است که مدعى است سیر باطن مى‏کند! ولى فرق نمى‏کند. شیخ و سید و زاهد و واعظ و صوفى و مفتى و محتسب، اگر منحرف شدند و ریاکار و سالوس بودند و از مقام و لباس و علم و دانائى خود سوء استفاده کردند، طبق دستور دین اسلام مانند هر خطاکار دیگرى باید به جامعه معرفى شوند، تا مردم را فریب ندهند و باعث بدبختى و تحمیق و گمراهى بیشتر اجتماع نگردند. در اسلام هیچ کس را در ارتکاب عمل خلاف استثناء نکرده‏اند. بلکه هر که بامش بیش، برفش بیشتر!

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

نقد صوفى نه همه صافى و بیغش باشد

اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

زاهد ار رندى حافظ نکند فهم چه باک

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهروى که عمل بر مجاز کرد

مذهب حافظ.

مردم شیراز و فارس در عصر حافظ عموما شافعى مذهب بوده‏اند. دو شعر زیر از حافظ نیز گواه این مدعاست.

حلاج بر سر دار، این نکته خوش سراید

از شافعى مپرسید، امثال این مسائل‏

من در آن دم که وضو ساختم از چشمه فیض

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که بود

و مى‏دانیم که شیعه در نماز بر مردگان پنج تکبیر مى‏گویند، به عکس سنیان که چهار تکبیر مى‏گویند.

از برخى اشعار او نیز استفاده مى‏شود که مانند بیشتر دانشمندان آن زمان میل به مذهب جبر داشته است.

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است‏

گر رنج پیشت آید و گر راحت اى حکیم

نسبت مکن به غیر که این‏ها خدا کند!

بارها گفته‏ام و بار دگر مى‏گویم

که من گمشده این ره نه به خود مى‏پویم‏

من اگر خارم اگر گل چمن آرائى هست

که از آن دست که مى‏پروردم مى‏رویم‏

و حال آیا حافظ تابع محیط و مردم عصر بوده، و مذهب شافعى و عقیده به جبر داشته است، یا نه؟ درست نمى‏دانیم. اما یک چیز مسلم است و آن این که او نیز مانند همشهرى‏

خوشدل خود شیخ مصلح الدین «سعدى» که مى‏گوید:

سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمّد

حسنت جمیع خصاله

صلّوا علیه و آله‏

حافظ نیز با الهام از همین طرز فکر، ارادتى خاص به اهلبیت پیامبر داشته است:

حافظ اگر قدم زنى، در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود، همت شحنه نجف‏

حافظ و مهدى صاحب زمان.

در اشعار هیچ یک از شاعران بزرگ پارسى‏گو غیر از حافظ نمى‏بینیم که تا این حد ابیاتى مناسب با اعتقاد شیعیان درباره امام زمان علیه السلام آمده باشد. البته حافظ غزل گفته نه قصیده درباره مهدى صاحب زمان، ولى سخن در این‏جاست که تقریبا کمتر غزلى است که بیتى یا ابیاتى از آن مناسب با وصف حال امام غائب از انظار نباشد! این معنى را نویسنده از دیرباز دریافته بوده، و هر بار که به دیوان خواجه حافظ سر مى‏زد آنچه در این خصوص به نظرش مى‏رسید یادداشت مى‏کرد، یا در سخنرانى‏هاى خود مى‏خواند. در مقدمه «مهدى موعود» کتاب نخست خود پیرامون آن حضرت، یک صفحه مشتمل بر سه غزل حافظ متناسب با پیشواى غائب آوردیم. حتى شخصا یک غزل او را به مطلع زیر:

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

انتخاب کرده و به دوست روحانى و هنرمند باذوق آقاى مصباح‏زاده منجم پیشنهاد کردم تا براى امام زمان تضمین کند و کرد و با خط زیباى خود نوشت و در آغاز آن کتاب چاپ شد.

شما خوانندگان از هر صنف و جنس هستید، به این ابیات مختصر نگاه کنید و ببینید چقدر مناسب با امام زمان غائب و انتظار دوستانش، و یاران فداکارش، و ایام دولتش، و چهره جهان در زمان بعد از ظهورش مى‏باشد! راستى که گوئى روح القدس این ابیات را به زبان حافظ جارى ساخته و به قول فیلسوف بزرگ و همشهرى ما «جلال الدین دوانى» حافظ لسان الغیب بوده است. او در غزل‏هاى شورانگیز خود از جمله مى‏سراید:

اى غائب از نظر به خدا مى‏سپارمت

جانم به سوختى و به جان دوست دارمت‏

تا دامن کفن نکشم زیر پاى خاک

باور مکن که دست ز دامن به دارمت‏

از دست غیبت تو شکایت نمى‏کنم

تا نیست غیبتى نبود لذت حضور!

ما شبى دست برآریم و دعائى بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جائى بکنیم‏

روى بنما و وجود خودم از یاد ببر

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

روز مرگم نفسى وعده دیدار بده

وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست‏

اشکم احرام طواف حرمت مى‏بندد

گرچه از خون دل ریش دمى طاهر نیست‏

از روان بخشى عیسى نزنم پیش تو دم

زانکه در روح‏فزائى چو لبت ماهر نیست‏

سخن بگوى که پیش لب تو جان بدهم

رها مکن که در این حسرت از جهان بروم‏

گداى کوى شمائیم و حسرتى داریم

روا مدار که محروم از آستان بروم‏

نشان وصل به ما ده بهر طریق که هست

که بارى از پى وصل تو بر نشان بروم‏

گفتند خلایق که توئى یوسف ثانى

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنى‏

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‏ایم

روى و ریاى خلق به یک سو نهاده‏ایم‏

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هرچه بر سر ما مى‏رود ارادت اوست‏

نثار روى تو هر برگ گل که در چمن است

فداى قد تو هر سرو بن که بر لب جوست‏

رخ تو در نظر آمد مراد خواهم یافت

چرا که حال نکو در قفاى خال نکوست‏

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شکنج ورقهاى غنچه تو در توست‏

زبان ناطقه در وصف شوق مالامال

چه جاى کلک بریده زبان بیهده گوست‏

اى خرم از فروغ رخت لاله‏زار عمر

بازآ که ریخت بى‏گل رویت بهار عمر

از دیده گر سرشک چو باران رود رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است

دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

آن چنان در هواى خاک درش

مى‏رود آب دیده‏ام که مپرس‏

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور

مژده اى دل که مسیحا نفسى مى‏آید

که ز انفاس خوشش بوى کسى مى‏آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‏ام فالى و فریادرسى مى‏آید

اى پادشه خوبان داد از غم تنهائى

دل بى تو به جان آمد وقتست که بازآئى‏

اى درد توأم درمان در بستر بیمارى

وى یاد توأم مونس در گوشه تنهائى‏

اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو

زینت تاج و نگین از گوهر والاى تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعى مى‏دهد

از کلاه خسروى رخسار مه سیماى تو

گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است

روشنائى بخش چشم اوست خاک پاى تو

عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست

راز کس مخفى نماند با فروغ راى تو

بنماى رخ که خلقى، واله شوند و حیران

بگشاى لب که فریاد از مرد و زن برآید

آرام و خواب خلق جهان را سبب توئى

زان شد کنار دیده و دل تکیه‏گاه تو

با هر ستاره‏اى سرو کارست هر شبم

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

اى در رخ تو پیدا انوار پادشاهى

در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهى‏

کلک تو بارک اللّه بر ملک و دین گشاده

صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهى‏

به پیش آینه دل هر آنچه مى‏دارم

بجز خیال جمالت نمى‏نماید باز

دلم رفت و ندیدم روى دلدار

فغان از این تطاول، آه از این زَجر

برآى اى صبح روشندل خدا را

که بس تاریک مى‏بینم شب هَجر

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‏ها مى‏کنى اى خاک درت تاج سرم‏

همتم بدرقه راه کن اى طایر قدس

که درازست ره مقصد و من نوسفرم‏

اى نسیم سحرى بندگى ما برسان

که فراموش مکن وقت دعاى سحرم‏

خرم آن روز کزین مرحله بربندم رخت

وز سر کوى تو پرسند رفیقان خبرم‏

سلامت همه آفاق در سلامت تست

جمال صورت معنى به یمن صحت تست‏

از همه جالب‏تر این که حافظ نام «مهدى» صاحب زمان (عج) را صریحا برده، و از ظهور وى و نابودى «دجال» مظهر ریا و تزویر و بدى و پلیدى سخن گفته است:

کجاست صوفى دجال چشم ملحد شکل

بگو بسوز که مهدىّ دین پناه رسید!