عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانى با چارده روایت
اى چنگ فرو برده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و دعا نیست؟
ندیدم بهتر از شعر تو حافظ
به قرآنى که اندر سینه دارى
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق باز آى
باشد که گوى عیشى در این میان توان زد
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطائف حکمى با نکات قرآنى
صبحخیزى و سعادتطلبى چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم
حافظا مى خور و رندى کن و خوش باش ولى
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
که مىدانیم طبق معمول مى خوردن و رندى و خوشى وى، کنایه و طنزى بیش نیست. طنز به آنها که قرآن را دام تزویر خود کرده و به فریب خلق مشغولند!
حافظ دانشمند و اهل فضل بوده.
چنانکه گفتیم او در حوزه علمى شیراز در میان طلاب علوم دینى تا چهل سال سرگرم درس و بحث بوده است. او در صف علما جاى داشته، و از دانشمندان تحصیل کرده عصر به شمار مىرفته است. به گفته بعضى او داراى تألیف و تصنیف بوده که طى سانحهاى همه آن از میان رفته است!
رتبت دانش حافظ ز فلک بر شده بود
کرد غمخوارى بالاى بلندت پستم
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
شوق لبت برد، از یاد حافظ
درس شبانه، ورد سحرگاه
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینى
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است
ز مصحف رخ دلدار آیتى برخوان
که آن بیان مقامات و کشف کشاف است
علم و فضلى که به چل سال به دست آوردم
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس
هر زمان خرمهره را با دُر برابر مىکنند
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلى همین گناهت بس
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل، به کیوان نمىرسد
دوستان عیب من بىدل حیران نکنید
گوهرى دارم و صاحب نظرى مىطلبم
گوهر معرفت اندوز که با خود ببرى
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
حافظ از سیم و زرت نیست برو شاکر باش
که چه از دولت لطف سخن و طبع سلیم
به هیچ ورد دگر نیست حاجتت حافظ
دعاى نیم شب و درس صبحگاهت بس!
معرفت نیست در این قوم خدایا مددى
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطائف حکمى با نکات قرآنى
هر آبروى که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
مباحثى که در آن حلقه جنون مىرفت
وراى مدرسه و قیل و قال مسئله بود
————————————-
نفى حکمت مکن از بهر دل عامى چند
هنر نمىخرد ایام و غیر از اینم نیست
کجا روم به تجارت بدین کساد متاع
با عقل و فهم و دانش گوى بیان توان زد
چون جمع شد معانى گوى بیان توان زد
حافظ ار چشمه حکمت به کف آور جامى
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست.
حافظ در پرتو اعتقادات مذهبى و اطلاعات کافى از مقررات دینى و آشنائى با مباحث فلسفى، پیش از هر شاعر دیگرى از این مقوله سخن گفته است. البته در اینجا جلال الدین بلخى را در «مثنوى» نه «دیوان شمس» باید استثناء کرد که هرچند خود فقیه و مفتى بوده است، ولى باز مانند حافظ قدرت نیافته که در اوزان مختلف به این زیبائى از نظر لفظ و معنى، لطائف حکمى را با نکات قرآنى جمع کند! ابیات پراکنده زیر که از غزلهاى متعدد حافظ گرفته شده است، به خوبى نشان مىدهد که سراینده آن یک فرد درس خوانده و حکمت دیده آشناى به علوم اسلامى و جنبههاى اخلاقى بوده است.
زبان کلک حافظ چه شکر آن دارد
که تحفه سخنش مىبرند دست به دست
چنین قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
مرا که منظر حور است منزل و مأوى
چرا به کوى خراباتیان بود وطنم
نیکنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار
خودپسندى جان من برهان نادانى بود
ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد زهر گل، نقش رخ بیان گیرد
جمیله ایست عروس جهان، ولى هشدار
که این مخدره در عقد کس نمىپاید
فى الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر مىکنند
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکى کن
که من این پند به از درّ و گهر مىبینم
اعتمادى نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
کاروانى که بود بدرقهاش لطف خدا
به تجمل بنشیند، به جلالت برود
بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکوئى اهل کرم نخواهد ماند
دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
نیست در دائره یک نقطه خلاف کم و بیش
که من این مسئله بىچون و چرا مىبینم
کار خود گر به خدا باز گذارى حافظ
اى بسا عیش که با بخت خدا داده کند
نظر آنان که نکردند بدین مشتى خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
دى عزیزى گفت حافظ مىخورد پنهان شراب
اى عزیز من نه عیب آن به که پنهانى بود
این نیز طنزى است به آنها که تجاهر به فسق مىکنند، و نمىدانند که باید گناه نکرد، و اگر هم به آن کشیده شدند، آن به که پنهانى بود، چون زیان اجتماعى ندارد. نظیر این بیت:
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم نفروش
این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
حسن روى تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش، در آیینه اوهام افتاد
حافظ مطابق روایات معتبر اسلامى، فرقههاى مذهبى را که به هفتاد و سه فرقه مىرسند، جز یک فرقه بقیه را بر باطل مىداند. حال آن یک فرقه کدامست، پیداست که
هر کس خود را از آن مىداند.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
اشاره به آیه شریفه: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا.
بعد از اینم نبود شائبه جوهر فرد
که دهان تو بر این نکته خوش استدلالیست
دیدى آن قهقهه کبک خرامان حافظ
که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود؟
در هوا چند معلق زنى و جلوه کنى
اى کبوتر نگران باش که شاهین آمد!
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند که در این دائره سرگردانند
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روى شود هر که در او غش باشد
چنان زند ره اسلام، غمزه ساقى
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند!
چون حسن عاقبت نه به رندى و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنیم
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسى آن درود عاقبت کار که کشت
که ترجمه آیه شریفه: کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهِینَةٌ است.
ز شعر دلکش حافظ کسى بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن درى داند
حافظ از معتقدان است گرامى دارش
زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
اى مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گدازست
نهى از منکر در طنزهاى حافظ.
حافظ از تعالیم اسلام آگاهى کامل داشته، و مىدانسته که تزویر و ریا اساس دین را متزلزل مىسازد، و دو گفته چون نیم کردار نیست، تا توانسته است در خلال ابیات خود، با این وضع ناهنجار و شرب الیهود مبارزه کرده و اداى وظیفه نموده است.
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
صوفى شهر بین که چون، لقمه شبهه مىخورد
پار دمش دراز باد، این حَیَوان خوش علف!
ریاى زاهد سالوس جان ما فرسود
قدح بیار و بنه مرهمى بر این دل ریش
عنان به میکده خواهم تافت زین مجلس
که وعظ بىعملان واجبست نشنیدن
دلا دلالت خیر کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم نفروش
ریا حلال شمارند و جام و باده حرام
زهى طریقت و ملت، زهى شریعت و کیش
نه من ز بىعملى در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بىعمل است
دور شو از برم اى واعظ و بیهوده مگوى
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
واعظ ما بوى حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز مىگویم نه غیبت مىکنم
احوال شیخ و قاضى و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر مىفروش
گفتا نگفتنى است سخن گر چه محرمى
درکش زبان و پرده نگهدار و مى بنوش
و چون مىبیند که باید اصلاح کار را از خود شروع کند، خود را نیز در میان آلودگان انداخته، تا سخنش اثرى بیشتر داشته باشد.
مى خور که شیخ و حافظ و مفتى و محتسب
چون نیک بنگرى همه تزویر مىکنند
ترسم که صرفهاى نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ، ز آب حرام ما
«شیخ» در اصطلاح شعرا مخصوصا در منطق حافظ «شیخ خانقاه» و «پیر طریقت» است. «زاهد» نیز سالک راه است که مدعى است سیر باطن مىکند! ولى فرق نمىکند. شیخ و سید و زاهد و واعظ و صوفى و مفتى و محتسب، اگر منحرف شدند و ریاکار و سالوس بودند و از مقام و لباس و علم و دانائى خود سوء استفاده کردند، طبق دستور دین اسلام مانند هر خطاکار دیگرى باید به جامعه معرفى شوند، تا مردم را فریب ندهند و باعث بدبختى و تحمیق و گمراهى بیشتر اجتماع نگردند. در اسلام هیچ کس را در ارتکاب عمل خلاف استثناء نکردهاند. بلکه هر که بامش بیش، برفش بیشتر!
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
نقد صوفى نه همه صافى و بیغش باشد
اى بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
زاهد ار رندى حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروى که عمل بر مجاز کرد
مذهب حافظ.
مردم شیراز و فارس در عصر حافظ عموما شافعى مذهب بودهاند. دو شعر زیر از حافظ نیز گواه این مدعاست.
حلاج بر سر دار، این نکته خوش سراید
از شافعى مپرسید، امثال این مسائل
من در آن دم که وضو ساختم از چشمه فیض
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که بود
و مىدانیم که شیعه در نماز بر مردگان پنج تکبیر مىگویند، به عکس سنیان که چهار تکبیر مىگویند.
از برخى اشعار او نیز استفاده مىشود که مانند بیشتر دانشمندان آن زمان میل به مذهب جبر داشته است.
گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
گر رنج پیشت آید و گر راحت اى حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند!
بارها گفتهام و بار دگر مىگویم
که من گمشده این ره نه به خود مىپویم
من اگر خارم اگر گل چمن آرائى هست
که از آن دست که مىپروردم مىرویم
و حال آیا حافظ تابع محیط و مردم عصر بوده، و مذهب شافعى و عقیده به جبر داشته است، یا نه؟ درست نمىدانیم. اما یک چیز مسلم است و آن این که او نیز مانند همشهرى
خوشدل خود شیخ مصلح الدین «سعدى» که مىگوید:
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمّد
حسنت جمیع خصاله
صلّوا علیه و آله
حافظ نیز با الهام از همین طرز فکر، ارادتى خاص به اهلبیت پیامبر داشته است:
حافظ اگر قدم زنى، در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود، همت شحنه نجف
حافظ و مهدى صاحب زمان.
در اشعار هیچ یک از شاعران بزرگ پارسىگو غیر از حافظ نمىبینیم که تا این حد ابیاتى مناسب با اعتقاد شیعیان درباره امام زمان علیه السلام آمده باشد. البته حافظ غزل گفته نه قصیده درباره مهدى صاحب زمان، ولى سخن در اینجاست که تقریبا کمتر غزلى است که بیتى یا ابیاتى از آن مناسب با وصف حال امام غائب از انظار نباشد! این معنى را نویسنده از دیرباز دریافته بوده، و هر بار که به دیوان خواجه حافظ سر مىزد آنچه در این خصوص به نظرش مىرسید یادداشت مىکرد، یا در سخنرانىهاى خود مىخواند. در مقدمه «مهدى موعود» کتاب نخست خود پیرامون آن حضرت، یک صفحه مشتمل بر سه غزل حافظ متناسب با پیشواى غائب آوردیم. حتى شخصا یک غزل او را به مطلع زیر:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
انتخاب کرده و به دوست روحانى و هنرمند باذوق آقاى مصباحزاده منجم پیشنهاد کردم تا براى امام زمان تضمین کند و کرد و با خط زیباى خود نوشت و در آغاز آن کتاب چاپ شد.
شما خوانندگان از هر صنف و جنس هستید، به این ابیات مختصر نگاه کنید و ببینید چقدر مناسب با امام زمان غائب و انتظار دوستانش، و یاران فداکارش، و ایام دولتش، و چهره جهان در زمان بعد از ظهورش مىباشد! راستى که گوئى روح القدس این ابیات را به زبان حافظ جارى ساخته و به قول فیلسوف بزرگ و همشهرى ما «جلال الدین دوانى» حافظ لسان الغیب بوده است. او در غزلهاى شورانگیز خود از جمله مىسراید:
اى غائب از نظر به خدا مىسپارمت
جانم به سوختى و به جان دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پاى خاک
باور مکن که دست ز دامن به دارمت
از دست غیبت تو شکایت نمىکنم
تا نیست غیبتى نبود لذت حضور!
ما شبى دست برآریم و دعائى بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جائى بکنیم
روى بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
روز مرگم نفسى وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
اشکم احرام طواف حرمت مىبندد
گرچه از خون دل ریش دمى طاهر نیست
از روان بخشى عیسى نزنم پیش تو دم
زانکه در روحفزائى چو لبت ماهر نیست
سخن بگوى که پیش لب تو جان بدهم
رها مکن که در این حسرت از جهان بروم
گداى کوى شمائیم و حسرتى داریم
روا مدار که محروم از آستان بروم
نشان وصل به ما ده بهر طریق که هست
که بارى از پى وصل تو بر نشان بروم
گفتند خلایق که توئى یوسف ثانى
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنى
عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم
روى و ریاى خلق به یک سو نهادهایم
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما مىرود ارادت اوست
نثار روى تو هر برگ گل که در چمن است
فداى قد تو هر سرو بن که بر لب جوست
رخ تو در نظر آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفاى خال نکوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهاى غنچه تو در توست
زبان ناطقه در وصف شوق مالامال
چه جاى کلک بریده زبان بیهده گوست
اى خرم از فروغ رخت لالهزار عمر
بازآ که ریخت بىگل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران رود رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
آن چنان در هواى خاک درش
مىرود آب دیدهام که مپرس
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور
مژده اى دل که مسیحا نفسى مىآید
که ز انفاس خوشش بوى کسى مىآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالى و فریادرسى مىآید
اى پادشه خوبان داد از غم تنهائى
دل بى تو به جان آمد وقتست که بازآئى
اى درد توأم درمان در بستر بیمارى
وى یاد توأم مونس در گوشه تنهائى
اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو
زینت تاج و نگین از گوهر والاى تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعى مىدهد
از کلاه خسروى رخسار مه سیماى تو
گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنائى بخش چشم اوست خاک پاى تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفى نماند با فروغ راى تو
بنماى رخ که خلقى، واله شوند و حیران
بگشاى لب که فریاد از مرد و زن برآید
آرام و خواب خلق جهان را سبب توئى
زان شد کنار دیده و دل تکیهگاه تو
با هر ستارهاى سرو کارست هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
اى در رخ تو پیدا انوار پادشاهى
در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهى
کلک تو بارک اللّه بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهى
به پیش آینه دل هر آنچه مىدارم
بجز خیال جمالت نمىنماید باز
دلم رفت و ندیدم روى دلدار
فغان از این تطاول، آه از این زَجر
برآى اى صبح روشندل خدا را
که بس تاریک مىبینم شب هَجر
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها مىکنى اى خاک درت تاج سرم
همتم بدرقه راه کن اى طایر قدس
که درازست ره مقصد و من نوسفرم
اى نسیم سحرى بندگى ما برسان
که فراموش مکن وقت دعاى سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم رخت
وز سر کوى تو پرسند رفیقان خبرم
سلامت همه آفاق در سلامت تست
جمال صورت معنى به یمن صحت تست
از همه جالبتر این که حافظ نام «مهدى» صاحب زمان (عج) را صریحا برده، و از ظهور وى و نابودى «دجال» مظهر ریا و تزویر و بدى و پلیدى سخن گفته است:
کجاست صوفى دجال چشم ملحد شکل
بگو بسوز که مهدىّ دین پناه رسید!