جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

توحید و وصف بارى تعالى‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

فیض مى‏خواهد خدا را با چشم سر در طبیعت ببیند، نه آنسان که با چشم دل در کمون اشیاء مى‏نگرند. منتهى این منظور و کار فطرى را بدین‏گونه اظهار مى‏دارد:

یاران ز چشم دل به رخ یار بنگرید

بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید

تا کى ز چشم عقل نظر در اثر کنید؟

عاشق شوید و صانع آثار بنگرید

خود را چو ما به عشق سپارید و در رهش

بى‏خود شوید و لذت دیدار بنگرید

از پاى تا به سر همگى دیده‏ها شوید

حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید

زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر

وز چشم سر به منبع انوار بنگرید

دکان جان و دل بگشائید در غمش

اقبال کار و رونق بازار بنگرید

چشمى به سوى کلبه احزان ما کنید

افغان و ناله‏هاى دل زار بنگرید

گفتار نیک فیض شنیدید بر ملا

در خلوتش به زشتى کردار بنگرید

و با همان روانى و سلاست که گوئى به نثر سخن مى‏گوید، با خدا مناجات مى‏کند:

خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم

مبین در کرده زشتم ببین در نور ایمانم‏

تو گفتى: بنده‏اى خواهم که اخلاصى در او باشد

چو در دست تو مى‏باشد، گر اخلاصم دهى آنم‏

دُرِ ایمان به دل سفتم، شهادت بر زبان گفتم

غبار شرک را رفتم، سزد بخشى گناهانم‏

تو اهل سحر را دادى به جنت جا به اسلامى

مرا هم جا دهى شاید، نه آخر من مسلمانم؟

چو مهر دوستانت را نهادى بر دل ریشم

چو باشد مهر ایشانم، دهد جا نزد ایشانم‏

چو بغض دشمنانت را نهادى در دل تنگم

شود گر بغض آنانم، برون آرد ز نیرانم‏

به فرمان رفته‏ام گاهى، سجودى کرده‏ام گاهى

نمى‏ارزد اگر گاهى در آتش خود مسوزانم‏

ندارم بر تو من منت، که کردم گه گهى خدمت

تو را بر من بود منت، که دادى قدرت آنم‏

چو بى‏یادم نمى‏باشى مرا بى‏یاد خود مگذار

بیاد خود کن آبادم، که بى‏یاد تو ویرانم‏

چو حشر هر کسى با دوستانش مى‏کنى یا رب

مرا نزد على جا ده، که او را از محبانم‏

محب آل پیغمبر نمى‏سوزد در آتش فیض

چو دارم مهرشان در دل، چه ترسانى ز نیرانم‏

و با همان جذبه و شور و شوق به وصف آفریدگار جهان و آثار وجود ذات مقدس او، مى‏پردازد:

حسن رخ مه‏رویان، از روى تو مى‏بینم

دلجوئى دلداران، از خوى تو مى‏بینم‏

هر جا که بود نورى، از پرتو روى تست

هر جا که بود آبى، از جوى تو مى‏بینم‏

چشم خوش خوبان را، بیمار تو مى‏دانم

محراب دو عالم را، ابروى تو مى‏بینم‏

گبر و مغ و ترسا را، جویاى تو مى‏بینم

روى همه عالم را، وا سوى تو مى‏بینم‏

بلبل به گلستان‏ها، از بهر تو مى‏نالد

بوى گل و ریحانها، از بوى تو مى‏بینم‏

عاشق سر کو گردد، من گرد جهان گردم

چون جمله عالم را، من کوى تو مى‏بینم‏

املاک و لطائف را، چوگان تو مى‏بینم

افلاک و عناصر را، من گوى تو مى‏بینم‏

اندر دل هر ذره، خورشید جهان تابیست

من تابش آن خورشید، از روى تو مى‏بینم‏

این عالم فانى را، هر دم ز تو، نو از نو

من کهنه نمى‏بینم، من نوى تو مى‏بینم‏

از هیچ صدائى من جز حرف تو نشنیدم

هیهاى دل هرکس، یاهوى تو مى‏بینم‏

در بحر محیط عشق شد غرق وجود فیض

وین چشم گهربارش، واسوى تو مى‏بینم‏

در چهره مه‏رویان، انوار تو مى‏بینم

در لعل گهرباران، گفتار تو مى‏بینم‏

در مسجد و میخانه، جویاى تو مى‏باشم

در کعبه و بتخانه، انوار تو مى‏بینم‏

هر جا که روم نالم، چون بلبل شوریده

سرتاسر عالم را، گلزار تو مى‏بینم‏

خون در جگر لاله، از داغ تو مى‏بینم

چشم خوش نرگس را، بیمار تو مى‏بینم‏

پروانه به گرد شمع، جویاى جمال تو

بلبل به گلستانها، هم زار تو مى‏بینم‏

نیز راز و نیاز با خدا و توبه و انابت به درگاه مقدس او:

اگر بدیم و گر نیک، خاکسار توایم

فتاده بر ره تو، خاک رهگذار توایم‏

بلندى سر ما خاکسارى در تست

به نزد خلق عزیزیم از آنکه خوار توایم‏

توئى قرار دل ما اگر قرارى هست

وگر قرار نداریم بى‏قرار توایم‏

به سوى تست بهر سو که مى‏کنیم سفر

بهر دیار که باشیم در دیار توایم‏

به هرچه در دل ما بگذرد تو آگاهى

اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم‏

ز کرده‏هاى بد خویشتن بسى خجلم

بپوش پرده عفوى که شرمسار توایم‏

اگرچه نامه سیاهیم از اطاعت تو

چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم‏

به گوش هوش شنیدم که هاتفى مى‏گفت

غمگین مباش که ما یار غمگسار توایم‏

اى برون از سراى کون و مکان

برتر از هرچه مى‏دهند نشان‏

هم زبان از ثناى تو قاصر

هم خرد در سپاس تو حیران‏

اى منزه ز شبه و مثل و نظیر

وى مقدس ز نعت و وصف و بیان‏

کوته از دامن تو دست قیاس

قاصر از ساحت تو پاى گمان‏

آفریننده سپهر برین

گسترانیده زمین و زمان‏

برسانم به اوج عِلّیّین

در عروج مراتب امکان‏

عفو کن یک به یک بدى‏ها را

بر خطاها بکش خط غفران‏