فیض مىخواهد خدا را با چشم سر در طبیعت ببیند، نه آنسان که با چشم دل در کمون اشیاء مىنگرند. منتهى این منظور و کار فطرى را بدینگونه اظهار مىدارد:
یاران ز چشم دل به رخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کى ز چشم عقل نظر در اثر کنید؟
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما به عشق سپارید و در رهش
بىخود شوید و لذت دیدار بنگرید
از پاى تا به سر همگى دیدهها شوید
حسن و جمال دلکش دلدار بنگرید
زین آب و خاک تیره بپوشید چشم سر
وز چشم سر به منبع انوار بنگرید
دکان جان و دل بگشائید در غمش
اقبال کار و رونق بازار بنگرید
چشمى به سوى کلبه احزان ما کنید
افغان و نالههاى دل زار بنگرید
گفتار نیک فیض شنیدید بر ملا
در خلوتش به زشتى کردار بنگرید
و با همان روانى و سلاست که گوئى به نثر سخن مىگوید، با خدا مناجات مىکند:
خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانم
مبین در کرده زشتم ببین در نور ایمانم
تو گفتى: بندهاى خواهم که اخلاصى در او باشد
چو در دست تو مىباشد، گر اخلاصم دهى آنم
دُرِ ایمان به دل سفتم، شهادت بر زبان گفتم
غبار شرک را رفتم، سزد بخشى گناهانم
تو اهل سحر را دادى به جنت جا به اسلامى
مرا هم جا دهى شاید، نه آخر من مسلمانم؟
چو مهر دوستانت را نهادى بر دل ریشم
چو باشد مهر ایشانم، دهد جا نزد ایشانم
چو بغض دشمنانت را نهادى در دل تنگم
شود گر بغض آنانم، برون آرد ز نیرانم
به فرمان رفتهام گاهى، سجودى کردهام گاهى
نمىارزد اگر گاهى در آتش خود مسوزانم
ندارم بر تو من منت، که کردم گه گهى خدمت
تو را بر من بود منت، که دادى قدرت آنم
چو بىیادم نمىباشى مرا بىیاد خود مگذار
بیاد خود کن آبادم، که بىیاد تو ویرانم
چو حشر هر کسى با دوستانش مىکنى یا رب
مرا نزد على جا ده، که او را از محبانم
محب آل پیغمبر نمىسوزد در آتش فیض
چو دارم مهرشان در دل، چه ترسانى ز نیرانم
و با همان جذبه و شور و شوق به وصف آفریدگار جهان و آثار وجود ذات مقدس او، مىپردازد:
حسن رخ مهرویان، از روى تو مىبینم
دلجوئى دلداران، از خوى تو مىبینم
هر جا که بود نورى، از پرتو روى تست
هر جا که بود آبى، از جوى تو مىبینم
چشم خوش خوبان را، بیمار تو مىدانم
محراب دو عالم را، ابروى تو مىبینم
گبر و مغ و ترسا را، جویاى تو مىبینم
روى همه عالم را، وا سوى تو مىبینم
بلبل به گلستانها، از بهر تو مىنالد
بوى گل و ریحانها، از بوى تو مىبینم
عاشق سر کو گردد، من گرد جهان گردم
چون جمله عالم را، من کوى تو مىبینم
املاک و لطائف را، چوگان تو مىبینم
افلاک و عناصر را، من گوى تو مىبینم
اندر دل هر ذره، خورشید جهان تابیست
من تابش آن خورشید، از روى تو مىبینم
این عالم فانى را، هر دم ز تو، نو از نو
من کهنه نمىبینم، من نوى تو مىبینم
از هیچ صدائى من جز حرف تو نشنیدم
هیهاى دل هرکس، یاهوى تو مىبینم
در بحر محیط عشق شد غرق وجود فیض
وین چشم گهربارش، واسوى تو مىبینم
در چهره مهرویان، انوار تو مىبینم
در لعل گهرباران، گفتار تو مىبینم
در مسجد و میخانه، جویاى تو مىباشم
در کعبه و بتخانه، انوار تو مىبینم
هر جا که روم نالم، چون بلبل شوریده
سرتاسر عالم را، گلزار تو مىبینم
خون در جگر لاله، از داغ تو مىبینم
چشم خوش نرگس را، بیمار تو مىبینم
پروانه به گرد شمع، جویاى جمال تو
بلبل به گلستانها، هم زار تو مىبینم
نیز راز و نیاز با خدا و توبه و انابت به درگاه مقدس او:
اگر بدیم و گر نیک، خاکسار توایم
فتاده بر ره تو، خاک رهگذار توایم
بلندى سر ما خاکسارى در تست
به نزد خلق عزیزیم از آنکه خوار توایم
توئى قرار دل ما اگر قرارى هست
وگر قرار نداریم بىقرار توایم
به سوى تست بهر سو که مىکنیم سفر
بهر دیار که باشیم در دیار توایم
به هرچه در دل ما بگذرد تو آگاهى
اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم
ز کردههاى بد خویشتن بسى خجلم
بپوش پرده عفوى که شرمسار توایم
اگرچه نامه سیاهیم از اطاعت تو
چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم
به گوش هوش شنیدم که هاتفى مىگفت
غمگین مباش که ما یار غمگسار توایم
اى برون از سراى کون و مکان
برتر از هرچه مىدهند نشان
هم زبان از ثناى تو قاصر
هم خرد در سپاس تو حیران
اى منزه ز شبه و مثل و نظیر
وى مقدس ز نعت و وصف و بیان
کوته از دامن تو دست قیاس
قاصر از ساحت تو پاى گمان
آفریننده سپهر برین
گسترانیده زمین و زمان
برسانم به اوج عِلّیّین
در عروج مراتب امکان
عفو کن یک به یک بدىها را
بر خطاها بکش خط غفران