جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بشارت به ظهور مهدى موعود و منقبت آن زبده موجود

زمان مطالعه: 4 دقیقه

مژده آمد از قدوم آنکه دل جویاى اوست

جان به استقبالش آمد آنکه جان مأواى اوست‏

مژدگانى ده قدومش را که اینک مى‏رسد

آنکه جان مست شراب عشق روح‏افزاى اوست‏

مژدگانى ده دلا کاینک رسید اینک رسید

آن که این هفت آسمان یک قطره از دریاى اوست‏

آنکه آزادان عالم بر در او بنده‏اند

آنکه شاهان جهان را جمله سر در پاى اوست‏

اینک آمد آنکه آگاه است از کار همه

قول و فعل خلق مشهود دل داناى اوست‏

اینک آمد آنکه سرو قد و ماه روى او

هرچه دارد از نکوئى جمله از بالاى اوست‏

ناله‏هاى زار ما بر بوى گلزار وى است

داغ‏هاى سینه ما سایه گلهاى اوست‏

اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند

آنکه هم جان جاى او پیوسته هم دل جاى اوست‏

در دل هر ذره روشن تابشى از مهر او

در سر هر قطره پیدا شورى از دریاى اوست‏

اینک آمد تا نوزاد خاطر هر خسته‏اى

گو دلش صفرائى و اندر سرش سوداى اوست‏

در دل هر عارفى از سرّ او گنجینه‏اى

در سر هر عاشقى شورى ز استغناى اوست‏

اینک آمد آن سر و سرکرده ارباب عشق

آنکه عشق عاشقان از عشق مادرزاى اوست‏

آنکه روح این جهانست و روان آن جهان

هر دو عالم را رواج از همت والاى اوست‏

باغ و صحراى زمین خرم ز آب و لطف او

قبه‏هاى آسمان را فخر از بالاى اوست‏

اینک آمد آن شهنشاه جهان خلق و امر

آنکه عالم سر به سر مقهور استیلاى اوست‏

پادشاه صورت و معنى مؤید از اله

آنکه جسم و جان عالم صورت از معناى اوست‏

نائب رحمان، خلیفه حق، امام بر و بحر

مهدى هادى که قصر پادشاهان جاى اوست‏

آنکه جدش مصطفى و جد ثانى مرتضاست

جد ثالث سبط ثانى ده وصى آباى اوست‏

آنکه حقش با نبى هم کنیه و هم نام کرد

خلق و خلقش مثل خلق و خلق بى‏همتاى اوست‏

علم دانایان عالم یک سخن از علم او

جود و بخششهاى حاتم یک نم از دریاى اوست‏

حکمرانى ریشه‏اى از طره دستار او

پادشاهى جبه‏اى بر قامت والاى اوست‏

آنکه گر یک لحظه در عالم نباشد سایه‏اش

این زمین یک لقمه سازد هرچه بر بالاى اوست‏

آنکه در خلوت کند هر عابدى او را دعا

آنکه در هر محفلى گلبانگى از هیهاى اوست‏

غیبت چندین نبى برهان اخفاى وى است

عمر خضر و نوح و عیسى حجت ابقاى اوست‏

اینک آمد تا که عدل او ببندد دست ظلم

زیردستان را بشارت روز استیلاى اوست‏

اینک آمد تا که برخیزاند از جا خلق را

تا نشنید هر کسى جائى که آنجا جاى اوست‏

اینک آمد تا بپاشد از هم اجزاى جهان

باز پیوندد به هم نوعى که حکم راى اوست‏

آمد آنکو در دمد در صور، اسرافیل وار

تا برون آید ز خاک آنکو به جان مولاى اوست‏

در دمد در صور دم تا سر برون آرد ز خاک

آن شقى مُدبرى کو دشمن آباى اوست‏

تا که هر نیک و بدى یابد سزاى خویشتن

بیشتر زانکو رود جائى که آن مأواى اوست‏

اینک آمد آنکه جنت بهر اصحاب وى است

آنکه اطباق جهنم مسکن اعداى اوست‏

اینک آمد آنکه زاهد را ز دنیا سیر کرد

عابد اندر انتظار وعده فرداى اوست‏

چون برون آید ز ابر اختفا خورشیدوار

بر زمین آید کسى کو چرخ چارم جاى اوست‏

هر که دارد گوش جان وقف حدیث او کند

هر که دارد چشم دل حیرانِ سر تا پاى اوست‏

دست او بر هر سرى آید شود عقلش تمام

این سخن از حق رسید از گفته آباى اوست‏

دست بر دوش بخیلى چون زند حاتم شود

این کرامت قطره‏اى از بحر بخششهاى اوست‏

گر بود بد دل ز لطفش مالک اشتر شود

این ز یمن صولت قهار استیلاى اوست‏

از لقایش شیعه را افزون شود سمع و بصر

این ز نور طلعت جان‏بخش روح افزاى اوست‏

چون نیفزاید لقایش چشم را و گوش را

چشم را سیماى او و گوش را آواى اوست‏

نافه را دل خون بود از خاک خدّ ایمنش

دیده خورشید حیرانِ رخ زیباى اوست‏

در بتان آتش فتد بتخانه‏ها ویران شود

از فروغ نور توحیدى که بر سیماى اوست‏

هر کجا گنجى است در ویرانه‏اى آید برون

تا شود معمور آن تن کو سرش در پاى اوست‏

سنگ در بحر کف بخشنده‏اش گوهر شود

کشتگان فقر را احیا ز بخشش‏هاى اوست‏

انس و جن دیو و ملک در قبضه فرمان او

خاتم ملک سلیمان در ید بیضاى اوست‏

با عصا و سنگ موسى و دم عیسى بود

چشمها از سنگ آرد چوب اژدرهاى اوست‏

تشنه سیراب و گرسنه سیر گردد زان حَجَر

وقت حاجت در سفرها زاد لشکرهاى اوست‏

در برش دِرع نبى بر سر عِمامه مصطفى

رایت و شمشیر او هم در ید طولاى اوست‏

ذوالفقار مرتضى بیرون کشد چون از نیام

از نهیبش آب گردد هر که از اعداى اوست‏

قوت چل مرد دارد دست چون بیرون کند

اعظم اشجار را از جا کند گر راى اوست‏

در همه روى زمین نگذارد او جاى خراب

مرده در زیر زمین هم خرم از بالاى اوست‏

یکدگر را مژده بخشند و بشارتها دهند

هر که از اموات از جان بنده و مولاى اوست‏

هر که امروز از فراق روى او سوزد چو شمع

بى‏گمان فرداى رجعت موسم احیاى اوست‏

هر که بهر نصرتش امروز دارد انتظار

در حقیقت او شهید معرکه فرداى اوست‏

اى صبا از من پیامى سوى آن درگاه بر

که فلان شوق تو در هر جزوى از اجزاى اوست‏

گرچه از تقوى و طاعت نیستش بال و پرى

در ره حق شوق روح‏افزاى تو پرهاى اوست‏

نقد قلبى دارد و محتاج اکسیر شماست

گر تو را پرواى او نبود کرا پرواى اوست‏

اى خدا توفیق ده تا سر نهم بر پاى او

کین سر سودائیم سودائى سوداى اوست‏

نیست تاب فرقت او در دل من بیش از این

آتشى در جان مرا از شوق روح افزاى اوست‏

فیض خامش کُن که نتوانى ز وصفش دم زدن

آنچه گفتى هم کفى از موجه دریاى اوست‏

خیز و استقبال کن پس جان و دل در پاى ریز

آنکه را جان و دل و تن منزل و مأواى اوست‏

(پایان قصائد کتاب شوق المهدى)