مژده آمد از قدوم آنکه دل جویاى اوست
جان به استقبالش آمد آنکه جان مأواى اوست
مژدگانى ده قدومش را که اینک مىرسد
آنکه جان مست شراب عشق روحافزاى اوست
مژدگانى ده دلا کاینک رسید اینک رسید
آن که این هفت آسمان یک قطره از دریاى اوست
آنکه آزادان عالم بر در او بندهاند
آنکه شاهان جهان را جمله سر در پاى اوست
اینک آمد آنکه آگاه است از کار همه
قول و فعل خلق مشهود دل داناى اوست
اینک آمد آنکه سرو قد و ماه روى او
هرچه دارد از نکوئى جمله از بالاى اوست
نالههاى زار ما بر بوى گلزار وى است
داغهاى سینه ما سایه گلهاى اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جاى او پیوسته هم دل جاى اوست
در دل هر ذره روشن تابشى از مهر او
در سر هر قطره پیدا شورى از دریاى اوست
اینک آمد تا نوزاد خاطر هر خستهاى
گو دلش صفرائى و اندر سرش سوداى اوست
در دل هر عارفى از سرّ او گنجینهاى
در سر هر عاشقى شورى ز استغناى اوست
اینک آمد آن سر و سرکرده ارباب عشق
آنکه عشق عاشقان از عشق مادرزاى اوست
آنکه روح این جهانست و روان آن جهان
هر دو عالم را رواج از همت والاى اوست
باغ و صحراى زمین خرم ز آب و لطف او
قبههاى آسمان را فخر از بالاى اوست
اینک آمد آن شهنشاه جهان خلق و امر
آنکه عالم سر به سر مقهور استیلاى اوست
پادشاه صورت و معنى مؤید از اله
آنکه جسم و جان عالم صورت از معناى اوست
نائب رحمان، خلیفه حق، امام بر و بحر
مهدى هادى که قصر پادشاهان جاى اوست
آنکه جدش مصطفى و جد ثانى مرتضاست
جد ثالث سبط ثانى ده وصى آباى اوست
آنکه حقش با نبى هم کنیه و هم نام کرد
خلق و خلقش مثل خلق و خلق بىهمتاى اوست
علم دانایان عالم یک سخن از علم او
جود و بخششهاى حاتم یک نم از دریاى اوست
حکمرانى ریشهاى از طره دستار او
پادشاهى جبهاى بر قامت والاى اوست
آنکه گر یک لحظه در عالم نباشد سایهاش
این زمین یک لقمه سازد هرچه بر بالاى اوست
آنکه در خلوت کند هر عابدى او را دعا
آنکه در هر محفلى گلبانگى از هیهاى اوست
غیبت چندین نبى برهان اخفاى وى است
عمر خضر و نوح و عیسى حجت ابقاى اوست
اینک آمد تا که عدل او ببندد دست ظلم
زیردستان را بشارت روز استیلاى اوست
اینک آمد تا که برخیزاند از جا خلق را
تا نشنید هر کسى جائى که آنجا جاى اوست
اینک آمد تا بپاشد از هم اجزاى جهان
باز پیوندد به هم نوعى که حکم راى اوست
آمد آنکو در دمد در صور، اسرافیل وار
تا برون آید ز خاک آنکو به جان مولاى اوست
در دمد در صور دم تا سر برون آرد ز خاک
آن شقى مُدبرى کو دشمن آباى اوست
تا که هر نیک و بدى یابد سزاى خویشتن
بیشتر زانکو رود جائى که آن مأواى اوست
اینک آمد آنکه جنت بهر اصحاب وى است
آنکه اطباق جهنم مسکن اعداى اوست
اینک آمد آنکه زاهد را ز دنیا سیر کرد
عابد اندر انتظار وعده فرداى اوست
چون برون آید ز ابر اختفا خورشیدوار
بر زمین آید کسى کو چرخ چارم جاى اوست
هر که دارد گوش جان وقف حدیث او کند
هر که دارد چشم دل حیرانِ سر تا پاى اوست
دست او بر هر سرى آید شود عقلش تمام
این سخن از حق رسید از گفته آباى اوست
دست بر دوش بخیلى چون زند حاتم شود
این کرامت قطرهاى از بحر بخششهاى اوست
گر بود بد دل ز لطفش مالک اشتر شود
این ز یمن صولت قهار استیلاى اوست
از لقایش شیعه را افزون شود سمع و بصر
این ز نور طلعت جانبخش روح افزاى اوست
چون نیفزاید لقایش چشم را و گوش را
چشم را سیماى او و گوش را آواى اوست
نافه را دل خون بود از خاک خدّ ایمنش
دیده خورشید حیرانِ رخ زیباى اوست
در بتان آتش فتد بتخانهها ویران شود
از فروغ نور توحیدى که بر سیماى اوست
هر کجا گنجى است در ویرانهاى آید برون
تا شود معمور آن تن کو سرش در پاى اوست
سنگ در بحر کف بخشندهاش گوهر شود
کشتگان فقر را احیا ز بخششهاى اوست
انس و جن دیو و ملک در قبضه فرمان او
خاتم ملک سلیمان در ید بیضاى اوست
با عصا و سنگ موسى و دم عیسى بود
چشمها از سنگ آرد چوب اژدرهاى اوست
تشنه سیراب و گرسنه سیر گردد زان حَجَر
وقت حاجت در سفرها زاد لشکرهاى اوست
در برش دِرع نبى بر سر عِمامه مصطفى
رایت و شمشیر او هم در ید طولاى اوست
ذوالفقار مرتضى بیرون کشد چون از نیام
از نهیبش آب گردد هر که از اعداى اوست
قوت چل مرد دارد دست چون بیرون کند
اعظم اشجار را از جا کند گر راى اوست
در همه روى زمین نگذارد او جاى خراب
مرده در زیر زمین هم خرم از بالاى اوست
یکدگر را مژده بخشند و بشارتها دهند
هر که از اموات از جان بنده و مولاى اوست
هر که امروز از فراق روى او سوزد چو شمع
بىگمان فرداى رجعت موسم احیاى اوست
هر که بهر نصرتش امروز دارد انتظار
در حقیقت او شهید معرکه فرداى اوست
اى صبا از من پیامى سوى آن درگاه بر
که فلان شوق تو در هر جزوى از اجزاى اوست
گرچه از تقوى و طاعت نیستش بال و پرى
در ره حق شوق روحافزاى تو پرهاى اوست
نقد قلبى دارد و محتاج اکسیر شماست
گر تو را پرواى او نبود کرا پرواى اوست
اى خدا توفیق ده تا سر نهم بر پاى او
کین سر سودائیم سودائى سوداى اوست
نیست تاب فرقت او در دل من بیش از این
آتشى در جان مرا از شوق روح افزاى اوست
فیض خامش کُن که نتوانى ز وصفش دم زدن
آنچه گفتى هم کفى از موجه دریاى اوست
خیز و استقبال کن پس جان و دل در پاى ریز
آنکه را جان و دل و تن منزل و مأواى اوست
(پایان قصائد کتاب شوق المهدى)